( صفت ) ۱ - ابله نادان . ۲ - سر گشته شیدا : [ چون شدم نیم مست و کالیوه باطل آنگه بنزد من حق بود ] . ( ابو سعید خطیری ) توضیح در شعوری بنام [ منجیک ] آمده ۳ - کر اصم .
کالیوه
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
کالیوه. [ لی وَ / وِ ] ( ص ) بمعنی کالیو است. نادان. احمق. سرگشته. ( برهان ) ( صحاح الفرس ). آسیمه. ( صحاح الفرس ). دیوانه مزاج. ( برهان ). کندفهم. ( شعوری ج 2 ورق 259 ). کالویه و حیران و سرگردان. ( ناظم الاطباء ). || پریشان. ( ناظم الاطباء ) :
ناله بلبل سحرگاهان و باد مشکبوی
مردم سرمست را کالیوه و شیوا کند.
باطل آنگه بنزد من حق بود.
خاصه این سر را که مغزش کمترست.
و آن رهی که دل دهد کالیوه را.
تا که حزم خواجه را کالیوه کرد.
ناله بلبل سحرگاهان و باد مشکبوی
مردم سرمست را کالیوه و شیوا کند.
منوچهری.
چون شدم نیم مست و کالیوه باطل آنگه بنزد من حق بود.
ابوسعید خطیری.
شد سرم کالیوه عقل از سر بجست خاصه این سر را که مغزش کمترست.
مولوی.
آن رهی که پخته سازد میوه راو آن رهی که دل دهد کالیوه را.
مولوی.
روستائی در تملق شیوه کردتا که حزم خواجه را کالیوه کرد.
مولوی.
|| بمعنی کر باشد یعنی آنکه گوشش نشنود. ( از برهان ). رجوع به کالیو شود.فرهنگ عمید
=کالیو: شبی مست شد و آتشی برفروخت / نگون بخت کالیوه خرمن بسوخت (سعدی۱: ۱۹۲ ).
کلمات دیگر: