کلمه جو
صفحه اصلی

خبک

فرهنگ فارسی

( اسم ) فشردگی گلو خفگی .
نام جد و ثیر محدث

فرهنگ معین

(خَ بَ ) (اِ. ) فشردگی گلو، خفگی .

لغت نامه دهخدا

خبک . [ خ َ ب َ ] (اِخ ) نام جدوثیر محدث ، ابن منذربن خبک است . (از منتهی الارب ).


خبک. [ خ َ ب َ ] ( اِ ) فشردن گلو بود. خبه. خفه کردن باشد . ( فرهنگ اسدی ) ( برهان قاطع ) ( آنندراج ). خپاک. خباک :
هیچ خردمند را ندید بگیتی
تا خبک عشق او نبود برومند.
آغاجی ( از فرهنگ اسدی ).
تا بمیری بلهو باش و نشاط
تا نگیرد ابر تو گرم خبک .
خسروی.
مانند آن کسی که مر او را کنی خبک.
لبیبی.
بعهد عدل تو دزدان معذب خبه اند
خنک کسی که بود ایمن از عذاب خبک.
شمس فخری ( از انجمن آرای ناصری ).
|| سیاهی روی که از غم و اندوه پدید آید و آنرا تاسه و تفسه نیز گویند بتازیش کلفه خوانند. ( از شرفنامه ٔمنیری ).

خبک. [ خ َ ] ( اِ ) آغل. آغول. شوغا :
کردش اندر خبک دهقان گوسفند
و آمد از سوی کلاته دل نژند.
دقیقی.

خبک. [ خ َ ب َ ] ( اِخ ) نام جدوثیر محدث ، ابن منذربن خبک است. ( از منتهی الارب ).

خبک . [ خ َ ] (اِ) آغل . آغول . شوغا :
کردش اندر خبک دهقان گوسفند
و آمد از سوی کلاته دل نژند.

دقیقی .



خبک . [ خ َ ب َ ] (اِ) فشردن گلو بود. خبه . خفه کردن باشد . (فرهنگ اسدی ) (برهان قاطع) (آنندراج ). خپاک . خباک :
هیچ خردمند را ندید بگیتی
تا خبک عشق او نبود برومند.

آغاجی (از فرهنگ اسدی ).


تا بمیری بلهو باش و نشاط
تا نگیرد ابر تو گرم خبک .

خسروی .


مانند آن کسی که مر او را کنی خبک .

لبیبی .


بعهد عدل تو دزدان معذب خبه اند
خنک کسی که بود ایمن از عذاب خبک .

شمس فخری (از انجمن آرای ناصری ).


|| سیاهی روی که از غم و اندوه پدید آید و آنرا تاسه و تفسه نیز گویند بتازیش کلفه خوانند. (از شرفنامه ٔمنیری ).

فرهنگ عمید

۱. = خفه
۲. (اسم مصدر ) خفگی، فشردگی گلو: تا بمیری به لهو باش و نشاط / تا نگیرد ابر تو گرم خبک (خسروی: شاعران بی دیوان: ۱۷۹ ).


کلمات دیگر: