بشکل درفش، درفشی
درفشی
مترادف و متضاد
فرهنگ فارسی
کنایه ازشخص معروف ومشهور، شهرت به خوبی یابدی
ده کوچکی است از بلوک آلیان دهستان ماسوله بخش مرکزی شهرستان فومن
ده کوچکی است از بلوک آلیان دهستان ماسوله بخش مرکزی شهرستان فومن
ویژگی بخش یا اندامی کمابیش استوانهای و ظریف در گیاهان که در رأس باریک شده باشد متـ . درفشیشکل subuliform, awl shape
فرهنگ معین
(دِ رَ ) (ص . ) رسوا، انگشت نما.
لغت نامه دهخدا
درفشی. [ دِ رَ ] ( ص نسبی ) هویدا.پیدا. آشکار. انگشت نما. ( آنندراج ). عَلَم. مشهور.
- درفشی شدن ؛ مشهور شدن. آوازه شدن :
همانا شنیدند گردن کشان
درفشی شد اندر جهان این نشان.
درفشی شود بر سر بخردان.
زبان برگشایند بر من مهان
درفشی شوم در میان جهان.
به گفتار گرسیوز بدنهان
درفشی مکن خویشتن در جهان.
درفشی. [ دَ رَ ] ( اِخ )ده کوچکی است از بلوک آلیان دهستان ماسوله بخش مرکزی شهرستان فومن واقع در 12 هزارگزی باختر فومن بین کمادول و ماکلوان. ( از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2 ).
- درفشی شدن ؛ مشهور شدن. آوازه شدن :
همانا شنیدند گردن کشان
درفشی شد اندر جهان این نشان.
فردوسی.
نگه کن که این نامه تا جاودان درفشی شود بر سر بخردان.
فردوسی.
- || به بدی شهره شدن ؛ انگشت نما گشتن : زبان برگشایند بر من مهان
درفشی شوم در میان جهان.
فردوسی.
- درفشی کردن ؛ مشهور کردن. انگشت نما کردن. به بدی مشهور کردن. خود را به بدی مشهور کردن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) : به گفتار گرسیوز بدنهان
درفشی مکن خویشتن در جهان.
فردوسی.
درفشی. [ دَ رَ ] ( اِخ )ده کوچکی است از بلوک آلیان دهستان ماسوله بخش مرکزی شهرستان فومن واقع در 12 هزارگزی باختر فومن بین کمادول و ماکلوان. ( از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2 ).
درفشی . [ دَ رَ ] (اِخ )ده کوچکی است از بلوک آلیان دهستان ماسوله ٔ بخش مرکزی شهرستان فومن واقع در 12 هزارگزی باختر فومن بین کمادول و ماکلوان . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
درفشی . [ دِ رَ ] (ص نسبی ) هویدا.پیدا. آشکار. انگشت نما. (آنندراج ). عَلَم . مشهور.
- درفشی شدن ؛ مشهور شدن . آوازه شدن :
همانا شنیدند گردن کشان
درفشی شد اندر جهان این نشان .
نگه کن که این نامه تا جاودان
درفشی شود بر سر بخردان .
- || به بدی شهره شدن ؛ انگشت نما گشتن :
زبان برگشایند بر من مهان
درفشی شوم در میان جهان .
- درفشی کردن ؛ مشهور کردن . انگشت نما کردن . به بدی مشهور کردن . خود را به بدی مشهور کردن . (یادداشت مرحوم دهخدا) :
به گفتار گرسیوز بدنهان
درفشی مکن خویشتن در جهان .
- درفشی شدن ؛ مشهور شدن . آوازه شدن :
همانا شنیدند گردن کشان
درفشی شد اندر جهان این نشان .
فردوسی .
نگه کن که این نامه تا جاودان
درفشی شود بر سر بخردان .
فردوسی .
- || به بدی شهره شدن ؛ انگشت نما گشتن :
زبان برگشایند بر من مهان
درفشی شوم در میان جهان .
فردوسی .
- درفشی کردن ؛ مشهور کردن . انگشت نما کردن . به بدی مشهور کردن . خود را به بدی مشهور کردن . (یادداشت مرحوم دهخدا) :
به گفتار گرسیوز بدنهان
درفشی مکن خویشتن در جهان .
فردوسی .
فرهنگ عمید
آشکار.
* درفشی کردن: (مصدر متعدی ) [قدیمی، مجاز] به خوبی یا بدی شهرت پیدا کردن: به گفتار کرسیوز بدنهان / درفشی مکن خویشتن در جهان (فردوسی: ۲/۳۵۴ ).
* درفشی کردن: (مصدر متعدی ) [قدیمی، مجاز] به خوبی یا بدی شهرت پیدا کردن: به گفتار کرسیوز بدنهان / درفشی مکن خویشتن در جهان (فردوسی: ۲/۳۵۴ ).
آشکار.
〈 درفشی کردن: (مصدر متعدی) [قدیمی، مجاز] به خوبی یا بدی شهرت پیدا کردن: ◻︎ به گفتار کرسیوز بدنهان / درفشی مکن خویشتن در جهان (فردوسی: ۲/۳۵۴).
فرهنگستان زبان و ادب
{subulate} [زیست شناسی- علوم گیاهی] ویژگی بخش یا اندامی کمابیش استوانه ای و ظریف در گیاهان که در رأس باریک شده باشد
متـ . درفشی شکل subuliform, awl shape
پیشنهاد کاربران
درغشی
کلمات دیگر: