حق ناشناس. [ ح َ ش ِ ] ( نف مرکب ) کافر. کفور. ( منتهی الارب ). کنود. ناسپاس. بی سپاس. کافرنعمت : وگر دیده زمین سازم که تا بردیده بخرامی هنوز اندر ره عشقت بوم حق ناشناس ای جان.
سوزنی.
و گفتم دون است و بی سپاس و سفله و حق ناشناس که به اندک تغیر حال از مخدوم قدیم برگردد. ( گلستان ). ای صبا با ساکنان شهر یزد از ما بگو کای سر حق ناشناسان گوی چوگان شما.
حافظ.
فرهنگ عمید
آن که حق نعمت کسی را فراموش می کند و پاس نمی دارد.