مترادف تحمیل کردن : بار کردن، بار نهادن، سربار کردن، به گردن گذاشتن، تکلیف کردن، وادار کردن
برابر پارسی : واداشتن، وادار کردن، زور آور شدن
to impose
compel, dictate, enforce, exact, impose, load, obtrude, saddle, superimpose, tax, thrust
بار کردن، بار نهادن، سربار کردن
به گردنگذاشتن
تکلیف کردن، وادار کردن
۱. بار کردن، بار نهادن، سربار کردن
۲. به گردنگذاشتن
۳. تکلیف کردن، وادار کردن
برنهادن. همی رنج بر خویشتن برنهیم/ از آن به که گیتی به دشمن دهیم (فردوسی).