کلمه جو
صفحه اصلی

تحمیل کردن


مترادف تحمیل کردن : بار کردن، بار نهادن، سربار کردن، به گردن گذاشتن، تکلیف کردن، وادار کردن

برابر پارسی : واداشتن، وادار کردن، زور آور شدن

فارسی به انگلیسی

to impose


compel, dictate, enforce, exact, impose, load, obtrude, saddle, superimpose, tax, thrust, stick, to impose

compel, dictate, enforce, exact, impose, load, obtrude, saddle, superimpose, tax, thrust


فارسی به عربی

ابرز , افرض , اوقع , شرج , عبء , مهمة

مترادف و متضاد

بار کردن، بار نهادن، سربار کردن


به گردن‌گذاشتن


تکلیف کردن، وادار کردن


burden (فعل)
بار کردن، تحمیل کردن، سنگین بار کردن

task (فعل)
تهمت زدن، تحمیل کردن، زیاد خسته کردن، بکاری گماشتن

put on (فعل)
انجام دادن، بکار انداختن، افزودن، وانمود کردن، زدن، پوشاندن، اعمال کردن، بخود بستن، دست انداختن، تحمیل کردن، صرف کردن، پوشیدن، برتن کردن، گذاردن، وانمود شدن، بکار گماردن

impose (فعل)
مالیات بستن بر، تحمیل کردن، گرانبار کردن، اعمال نفوذ کردن

inflict (فعل)
ضربت زدن، تحمیل کردن، ضربت وارد اوردن

protrude (فعل)
تحمیل کردن، خارج شدن، جلو امده بودن، پیش امدن، برامدگی داشتن

constrain (فعل)
تحمیل کردن، بزور و فشار وادار کردن

horn in (فعل)
تحمیل کردن، فرو کردن

saddle (فعل)
تحمیل کردن، پالان زدن، زین کردن

۱. بار کردن، بار نهادن، سربار کردن
۲. به گردنگذاشتن
۳. تکلیف کردن، وادار کردن


فرهنگ فارسی

( مصدر ) ۱- بار کردن بار نهادن . ۲- بگردن گذاشتن . ۳- کاری را بکسی فرمودن که فوق طاقت او باشد.

دانشنامه عمومی

برنهادن. همی رنج بر خویشتن برنهیم/ از آن به که گیتی به دشمن دهیم (فردوسی).


پیشنهاد کاربران

مجبور کردن


کلمات دیگر: