کلمه جو
صفحه اصلی

دروش

فرهنگ فارسی

( اسم ) ۱ - علم جنگ راین . ۲ - فوطهای که در روز جنگ بر بالای خود آهنین و و دستار بندند .
درویدن که به معنی درو کردن باشد

فرهنگ معین

(دِ رُ ) (اِ. ) نک درفش .

لغت نامه دهخدا

دروش . [ دِ رَ وِ ] (اِمص ) درویدن که به معنی درو کردن باشد. (ناظم الاطباء).


دروش. [ دُ / دَ ] ( اِ ) ( با واو مجهول ) نشتر حجام را گویند که بدان رگ می گشایند و به عربی مبضعخوانند. ( برهان ). نیشتر حجام. ( آنندراج ) ( انجمن آرا ). نیشتر باشد که حجامان بدان رگ بگشایند و آن را نشتر و شست و کلک نیز خوانند و به تازی مبضع نامند. ( جهانگیری ). کلک که حجامان دارند. ( شرفنامه منیری ).

دروش. [ دِ رَوْ / رو ] ( اِ ) درفش. ( جهانگیری ). افزار کفشدوزان و امثال آنها. ( برهان ). موافق معانی درفش ، و این افصح است از درفش چه فاء در اصل لغت نیامده بلکه از استعمال متأخرین عجم است که با عرب آمیخته اند. ( آنندراج ) ( انجمن آرا ). || آلت سرتیزی که بدان گاو و خر رانند. ( انجمن آرا ) ( آنندراج ) :
بس که از روزگار دیده دروش
نه دم او بجای مانده نه گوش.
جامی ( از آنندراج ).
|| داغ ونشان را خوانند . ( از برهان ) ( از جهانگیری ). مرادف داغ. ( آنندراج ) ( انجمن آرا ). جراحت و اثری که از داغ و یا آلت جارحه حاصل شده باشد. ( ناظم الاطباء ). داغ که نهند. داغی که بر تن مجرم کنند مقر آمدن را، یا عام است. نشان. ( یادداشت مرحوم دهخدا ). عاذور. ( منتهی الارب ). سمة :
به موسمی که ستوران دروش و داغ کنند
ستوروار بر اعدا نهاده داغ و دروش.
سوزنی.
تأثیر عزم تست که هر سال گرخوهد
از تیغ آفتاب حمل را کند دروش.
سیف اسفرنگی.
تغدیر؛ دروش کردن چشم شتر را. ( از منتهی الارب ).
- داغ و دروش ؛ داغ و درفش. رجوع به داغ دروش و داغ و دروش در ردیفهای خود شود.
|| علم روز جنگ. || فوطه ، که در روز جنگ بر بالای خود آهنین و دستار بندند. || روشنی. ( برهان ). فروغ. || هرچیز درخشان. ( ناظم الاطباء ). و رجوع به درفش شود. || نرمه گوش. ( ناظم الاطباء ). || آنچه از گوش شتر و ستوران ببرند و آویخته گذارند. أقرط؛ تکه آویخته دروش. ( منتهی الارب ). زَلَمة؛ نشان و دروش گوش بز. ( منتهی الارب ). قرط؛ آویزان دروش گردیدن تکه. ( از منتهی الارب ). قِرَطَة؛ آویزگی دروش گوش تکه. ( منتهی الارب ).

دروش. [ دِ رَ وِ ] ( اِمص ) درویدن که به معنی درو کردن باشد. ( ناظم الاطباء ).

دروش . [ دِ رَوْ / رو ] (اِ) درفش . (جهانگیری ). افزار کفشدوزان و امثال آنها. (برهان ). موافق معانی درفش ، و این افصح است از درفش چه فاء در اصل لغت نیامده بلکه از استعمال متأخرین عجم است که با عرب آمیخته اند. (آنندراج ) (انجمن آرا). || آلت سرتیزی که بدان گاو و خر رانند. (انجمن آرا) (آنندراج ) :
بس که از روزگار دیده دروش
نه دم او بجای مانده نه گوش .

جامی (از آنندراج ).


|| داغ ونشان را خوانند . (از برهان ) (از جهانگیری ). مرادف داغ . (آنندراج ) (انجمن آرا). جراحت و اثری که از داغ و یا آلت جارحه حاصل شده باشد. (ناظم الاطباء). داغ که نهند. داغی که بر تن مجرم کنند مقر آمدن را، یا عام است . نشان . (یادداشت مرحوم دهخدا). عاذور. (منتهی الارب ). سمة :
به موسمی که ستوران دروش و داغ کنند
ستوروار بر اعدا نهاده داغ و دروش .

سوزنی .


تأثیر عزم تست که هر سال گرخوهد
از تیغ آفتاب حمل را کند دروش .

سیف اسفرنگی .


تغدیر؛ دروش کردن چشم شتر را. (از منتهی الارب ).
- داغ و دروش ؛ داغ و درفش . رجوع به داغ دروش و داغ و دروش در ردیفهای خود شود.
|| علم روز جنگ . || فوطه ، که در روز جنگ بر بالای خود آهنین و دستار بندند. || روشنی . (برهان ). فروغ . || هرچیز درخشان . (ناظم الاطباء). و رجوع به درفش شود. || نرمه ٔ گوش . (ناظم الاطباء). || آنچه از گوش شتر و ستوران ببرند و آویخته گذارند. أقرط؛ تکه ٔ آویخته ٔ دروش . (منتهی الارب ). زَلَمة؛ نشان و دروش گوش بز. (منتهی الارب ). قرط؛ آویزان دروش گردیدن تکه . (از منتهی الارب ). قِرَطَة؛ آویزگی دروش گوش تکه . (منتهی الارب ).

دروش . [ دُ / دَ ] (اِ) (با واو مجهول ) نشتر حجام را گویند که بدان رگ می گشایند و به عربی مبضعخوانند. (برهان ). نیشتر حجام . (آنندراج ) (انجمن آرا). نیشتر باشد که حجامان بدان رگ بگشایند و آن را نشتر و شست و کلک نیز خوانند و به تازی مبضع نامند. (جهانگیری ). کلک که حجامان دارند. (شرفنامه ٔ منیری ).


فرهنگ عمید

۱. آلت کفش دوزی که با آن چرم را سوراخ می کنند.
۲. نشتر حجام.

گویش مازنی

/derosh/ هر چیز نوک تیز - درفش کفشگر

۱هر چیز نوک تیز ۲درفش کفشگر


واژه نامه بختیاریکا

( دِرَوش ) درفش
( دُروش ) فروش

پیشنهاد کاربران

نوعی سوزن کفش دوزی

در زبان لری بختیاری به معنی
درفش

دروش ، de row sh در گویش شهربابکی به معنی درفش که با کمک آن در چرم سوراخ ایجاد کرده وبا عبور دادن سوزن ونخ گیوه می دوزند


کلمات دیگر: