هرکهاو هرشخص که وی : (( هرکوزصدق دم زند ازیک نفس بود چون صبح روشنی جهانی اش درقفاست . ) ) ( کمال اسماعیل ) توضیح فعل وضمیر آن بمناسبت ((او ) ) مفرد آید.
هرکو
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
هرکو. [ هََ ] ( ضمیر مبهم مرکب ) هر که او. هرکس که او. ( یادداشت به خط مؤلف ) :
هرکو نکند به صورتت میل
در صورت آدمی دواب است.
تا ابد جام مرادش همدم جانی بود.
در رهگذار باد نگهبان لاله بود.
هرکو نکند به صورتت میل
در صورت آدمی دواب است.
سعدی.
در ازل هرکو بفیض دولت ارزانی بودتا ابد جام مرادش همدم جانی بود.
حافظ.
هرکو نکاشت مهر و ز خوبی گلی نچیددر رهگذار باد نگهبان لاله بود.
حافظ.
کلمات دیگر: