کلمه جو
صفحه اصلی

بیله

فرهنگ فارسی

( اسم ) ۱ - پیکانی که مانند بیل سازند . ۲ - پاروی کشتیبانان .
اولین حوضچ. یک چشمه . حوضچ. بالائین چشمه . یا ماهی . حوت .

فرهنگ معین

(لِ ) (اِمر. ) ۱ - پیکانی که مانند بیل می ساختند. ۲ - پارو.

لغت نامه دهخدا

بیلة. [ ل َ] (ع اِمص ) اسم از بول . (منتهی الارب ). کمیزانداختگی . || نوعی کمیز انداختن . (ناظم الاطباء).


بیله .[ ل َ / ل ِ ] (اِ) خشکی و جزیره ای میان دریا و رودخانه . پیله . (برهان ) (ناظم الاطباء) (از جهانگیری ). زمین گشاده و خشک که میان دو شاخه آب بود. (شرفنامه ٔ منیری ). زمین خشک را گویند که در میان آب دریا و رودخانه واقع شود. (غیاث ) (از انجمن آرا) (آنندراج ). این معنی متعارف ولایت سند نیز بود. (رشیدی ) :
بعمان قدرت فلک یک حباب
ز دریای جاهت جهان بیله است .

عمعق .


|| نوعی از دوا. پیله . (برهان ). یک نوع دارو. (ناظم الاطباء). نوعی از گیاه دارو. (شرفنامه ٔ منیری ). و رجوع به پیله شود. || طبله و خریطه ٔ عطار. پیله . (برهان ) (ناظم الاطباء). طبله ٔ عطار و معرب آن باله است . (منتهی الارب ). خریطه ٔ ادویه . (غیاث ). بوی دان . مشک دان . (یادداشت مؤلف ). رجوع به پیله شود. || منشور پادشاهان . (برهان ) (ناظم الاطباء). منشور. (غیاث ) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). رجوع به بیلک شود.
- بیله ٔ حقوق ؛ [ کلمه ٔ بیله فارسی ، بمعنی منشور پادشاهان ] بیله ٔ حقوق یا منشور حقوق یکی از مهمترین اسناد قانون اساسی انگلستان ، که مفاد آن در تکامل قوانین اساسی هر یک از ممالک مشترک المنافع بریتانیا و نیز ایالات متحده ٔ امریکا تأثیر داشته و (بضمیمه ٔ ماگنا) اغلب جزء میراث سیاسی ممالک دموکراسی انگلیسی زبان محسوب میشود. (از دائرة المعارف فارسی ).
|| قباله ٔ خانه و باغ . (برهان ) (ناظم الاطباء). قباله . (غیاث ) (انجمن آرا) (آنندراج ). رجوع به بیلک شود. || رخساره . (برهان ) (ناظم الاطباء) (جهانگیری ) (رشیدی ) (غیاث ) :
بیله ٔ تو کرد روی مه و زهره را خجل
زان میکنند هر سحری روی در نقاب .

خاقانی .


|| پهلو. (برهان ) (جهانگیری ) (غیاث ) (رشیدی ) (انجمن آرا) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || هر یک از دو جانب قدام و خلف سینه . (یادداشت مؤلف ) :
و آن دل که در میان دو بیله به کین تست
در وی رسد ز قوس فلک زخم بیلکی .

سوزنی .


|| پاروب کشتیبانان که بدان غراب رانند. (برهان ). پاروب کشتی بانی . (ناظم الاطباء). چوبی باشد که بر سر آن تخته ای بصورت بیل نصب نموده باشند و در اطراف غراب و کشتی و کشتی کوچک تعبیه نموده و کشتی و غراب به آن برانند و آن را چینه نیزخوانند. (جهانگیری ) (از رشیدی ). پاروب کشتی بان . (ناظم الاطباء). چوبی باشد که بر سر آن تخته ای بصورت بیل نصب نموده باشند و در اطراف غراب و کشتی کوچک تعبیه نموده و کشتی و غراب به آن برانند و آن را چینه نیزخوانند. (از جهانگیری ) (از رشیدی ). پاروب کشتی ران برای راندن کشتی . (انجمن آرا) (آنندراج ). بِلّیج السفینه ؛ بیله ٔ کشتی ، معربست . (منتهی الارب ). رجوع به بیل شود. || پیکانی که مانند بیل سازند. پیله .(برهان ) (ناظم الاطباء). نام پیکان است و پیکان را بیلک خوانند. (فرهنگ اسدی ). پیکانی بود سرپهن . (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ). حالا بیلک گویند و آن تیری باشد که پیکان آن به صورت سر بیل باشد. (اوبهی ). بیلک .(جهانگیری ) (غیاث ) (از رشیدی ). پیکان پهن . پیله . (یادداشت مؤلف ). پیکانی بود سرپهن شبیه بیل که در تیرنشانند و آن تیر را بیلکی گویند. (یادداشت مؤلف ) :
اگر که رستم پیلی بکشت در خردی
بتیر بیله ز بیلی تو کرده ای دو تبر.

فرخی .


چنانچون سوزن از وشّی و آب روشن از توزی
بطوسی پیل بگذاری به آماج اندرون بیله .

فرخی .


رجوع به بیله شود.
- تیر بیله ؛ تیر که پیکان آن به شکل بیل باشد :
بتیغ شاخ فکندی ز کرگ تا یکچند
به تیر بیله ،ز سیمرغ بفکنی مخلب .

فرخی .


|| چرک و ریمی که از زخم آید. پیله . (برهان ) (ناظم الاطباء). ریم که از خون شود. (شرفنامه ٔ منیری ). رجوع به پیله شود. || پیله ٔ ابریشم . (برهان ) (ناظم الاطباء). کرم ابریشم که تخم ابریشم است . (شرفنامه ٔ منیری ). پیله . (انجمن آرا). و رجوع به پیله شود. || در خراسان بمعنای دفعه بکار رود: در بیله ٔ دیگر اینقدر دوا بخور؛ در دفعه ٔ دیگر...

( بیلة ) بیلة. [ ل َ] ( ع اِمص ) اسم از بول. ( منتهی الارب ). کمیزانداختگی. || نوعی کمیز انداختن. ( ناظم الاطباء ).
بیله.[ ل َ / ل ِ ] ( اِ ) خشکی و جزیره ای میان دریا و رودخانه. پیله. ( برهان ) ( ناظم الاطباء ) ( از جهانگیری ). زمین گشاده و خشک که میان دو شاخه آب بود. ( شرفنامه منیری ). زمین خشک را گویند که در میان آب دریا و رودخانه واقع شود. ( غیاث ) ( از انجمن آرا ) ( آنندراج ). این معنی متعارف ولایت سند نیز بود. ( رشیدی ) :
بعمان قدرت فلک یک حباب
ز دریای جاهت جهان بیله است.
عمعق.
|| نوعی از دوا. پیله. ( برهان ). یک نوع دارو. ( ناظم الاطباء ). نوعی از گیاه دارو. ( شرفنامه منیری ). و رجوع به پیله شود. || طبله و خریطه عطار. پیله. ( برهان ) ( ناظم الاطباء ). طبله عطار و معرب آن باله است. ( منتهی الارب ). خریطه ادویه. ( غیاث ). بوی دان. مشک دان. ( یادداشت مؤلف ). رجوع به پیله شود. || منشور پادشاهان. ( برهان ) ( ناظم الاطباء ). منشور. ( غیاث ) ( انجمن آرا ) ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ). رجوع به بیلک شود.
- بیله حقوق ؛ [ کلمه بیله فارسی ، بمعنی منشور پادشاهان ] بیله حقوق یا منشور حقوق یکی از مهمترین اسناد قانون اساسی انگلستان ، که مفاد آن در تکامل قوانین اساسی هر یک از ممالک مشترک المنافع بریتانیا و نیز ایالات متحده امریکا تأثیر داشته و ( بضمیمه ماگنا ) اغلب جزء میراث سیاسی ممالک دموکراسی انگلیسی زبان محسوب میشود. ( از دائرة المعارف فارسی ).
|| قباله خانه و باغ. ( برهان ) ( ناظم الاطباء ). قباله. ( غیاث ) ( انجمن آرا ) ( آنندراج ). رجوع به بیلک شود. || رخساره. ( برهان ) ( ناظم الاطباء ) ( جهانگیری ) ( رشیدی ) ( غیاث ) :
بیله تو کرد روی مه و زهره را خجل
زان میکنند هر سحری روی در نقاب.
خاقانی.
|| پهلو. ( برهان ) ( جهانگیری ) ( غیاث ) ( رشیدی ) ( انجمن آرا ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). || هر یک از دو جانب قدام و خلف سینه. ( یادداشت مؤلف ) :
و آن دل که در میان دو بیله به کین تست
در وی رسد ز قوس فلک زخم بیلکی.
سوزنی.
|| پاروب کشتیبانان که بدان غراب رانند. ( برهان ). پاروب کشتی بانی. ( ناظم الاطباء ). چوبی باشد که بر سر آن تخته ای بصورت بیل نصب نموده باشند و در اطراف غراب و کشتی و کشتی کوچک تعبیه نموده و کشتی و غراب به آن برانند و آن را چینه نیزخوانند. ( جهانگیری ) ( از رشیدی ). پاروب کشتی بان. ( ناظم الاطباء ). چوبی باشد که بر سر آن تخته ای بصورت بیل نصب نموده باشند و در اطراف غراب و کشتی کوچک تعبیه نموده و کشتی و غراب به آن برانند و آن را چینه نیزخوانند. ( از جهانگیری ) ( از رشیدی ). پاروب کشتی ران برای راندن کشتی. ( انجمن آرا ) ( آنندراج ). بِلّیج السفینه ؛ بیله کشتی ، معربست. ( منتهی الارب ). رجوع به بیل شود. || پیکانی که مانند بیل سازند. پیله.( برهان ) ( ناظم الاطباء ). نام پیکان است و پیکان را بیلک خوانند. ( فرهنگ اسدی ). پیکانی بود سرپهن. ( حاشیه فرهنگ اسدی نخجوانی ). حالا بیلک گویند و آن تیری باشد که پیکان آن به صورت سر بیل باشد. ( اوبهی ). بیلک.( جهانگیری ) ( غیاث ) ( از رشیدی ). پیکان پهن. پیله. ( یادداشت مؤلف ). پیکانی بود سرپهن شبیه بیل که در تیرنشانند و آن تیر را بیلکی گویند. ( یادداشت مؤلف ) :

بیله . [ ل َ ] (ع اِ) اولین حوضچه ٔ یک چشمه . حوضچه ٔ بالائین چشمه . || ماهی . حوت . (از دزی ج 1 ص 136).


بیله . [ ل َ / ل ِ ] (ترکی ، ص ، ق ) همچنین . (برهان ). چنین . اینچنین .
- امثال :
بیله دیگ بیله چغندر .


دانشنامه عمومی


گویش مازنی

۱بز نر بی شاخ ۲گاو بدون شاخ


/bile/ بز نر بی شاخ - گاو بدون شاخ

واژه نامه بختیاریکا

( بِیلِه ) گروه؛ دسته

پیشنهاد کاربران

به گویش تاتی به مانای جای نمناک

در همه استان فارس قدیم از اهواز تا کرمان بیله را به گروه میگویند بیله شما بیله ما بیله عروس بیله دوماد

در گویش های �درز و سایبان�لارستان فارس
به�طایفه�بیله هم می گویند


در زبان لری بختیاری به معنی
گروه، دسته. طایفه


با کسر ب و سکون ی. دسته و گروه در گویش کازرونی. ( ع. ش )

در زبان لری به گروه، ، بیله
می گویند baeleh


کلمات دیگر: