شيب تند رودخانه , ناودان يا مجراي سرازير , مخفف کلمه پاراشوت , سقوط , انحطاط , زوال
مزلق
عربی به فارسی
فرهنگ فارسی
لغزاننده
فرهنگ معین
(مُ لِ ) [ ع . ] (اِفا. ) لغزش دهنده .
(مُ لَ) [ ع . ] (اِمف .) لغزش داده شده .
(مُ لِ) [ ع . ] (اِفا.) لغزش دهنده .
لغت نامه دهخدا
مزلق . [ م َ ل َ ] (ع اِ) جای لغزان . زلاقة. مَزلقة. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). ج ، مَزالق . (غیاث ).
مزلق. [ م ُ ل َ ] ( ع ص ) لغزانده. لغزانیده. لغزش داده شده. || ناقه بچه افکنده. || به نظر تیز نگریسته شده. || موی سترده شده. || پیوسته تیز داشته شده ( مثلاً آهن ). || نیک آلوده شده به روغن و جز آن. ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ).
مزلق. [ م ُ ل ِ ] ( ع ص ) لغزش دهنده. لغزاننده. ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). مُزلّق. رجوع به مزلق شود. || ناقه بچه افکنده. || به نظر تیز نگرنده. || موی سترنده. || پیوسته تیز دارنده. ( مثلاً آهن ). || نیک به روغن و جز آن آلوده کننده. ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ).
مزلق. [ م ُ زَل ْ ل َ ] ( ع ص ) نسو کرده. ( مهذب الاسماء ) ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ): بیت مزلق ؛ خانه نسوکرده. ( مهذب الاسماء ).
مزلق. [ م ُ زَل ْ ل ِ ] ( ع ص ) لغزاننده. ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). || هرچه ترطیب و تلیین سطح عضو به حد لغزندگی کند تا آنچه در آن محتبس باشد به حرکت او حرکت نماید مثل آلوی بخارا. ( تحفه حکیم مؤمن ص 8 ). مُزلق هوالذی یبل سطح الجسم المحتبس فی مجری فیبراً به عما احتبس فیه ثم یتحرک ذلک الجسم بثقله الطبیعی فیکون له محرکاً بالعرض و ذلک کالاجاص و اللعابات. ( بحر الجواهر ص 342 از یادداشت مرحوم دهخدا ). داروئی است که سطح جسم محتبس در مجرای گوارشی ( روده ) را مرطوب میکند و بادرآمیختن با آن آن را نرم تر و سیلان پذیرتر میسازد تابوسیله ثقل طبیعی و یا نیروی دافعه به جریان در آید و خارج شود. همان کاری که آلو بخارا در لینت دادن و اسهال آوردن انجام میدهد. ( ترجمه از کتاب دوم قانون ابوعلی سینا ص 150 سطر 12 از یادداشت مرحوم دهخدا ): اجاص به فارسی آلو بخارا نامند... در دوم تر و ملین و مزلق و مسهل صفرا و مسکن حرارت دل...است. ( از تحفه حکیم مؤمن ). و رجوع به مُزلِق شود.
مزلق . [ م ُ زَل ْ ل َ ] (ع ص ) نسو کرده . (مهذب الاسماء) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد): بیت مزلق ؛ خانه ٔ نسوکرده . (مهذب الاسماء).
مزلق . [ م ُ زَل ْ ل ِ ] (ع ص ) لغزاننده . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || هرچه ترطیب و تلیین سطح عضو به حد لغزندگی کند تا آنچه در آن محتبس باشد به حرکت او حرکت نماید مثل آلوی بخارا. (تحفه ٔ حکیم مؤمن ص 8). مُزلق هوالذی یبل ّ سطح الجسم المحتبس فی مجری فیبراً به عما احتبس فیه ثم یتحرک ذلک الجسم بثقله الطبیعی فیکون له محرکاً بالعرض و ذلک کالاجاص و اللعابات . (بحر الجواهر ص 342 از یادداشت مرحوم دهخدا). داروئی است که سطح جسم محتبس در مجرای گوارشی (روده ) را مرطوب میکند و بادرآمیختن با آن آن را نرم تر و سیلان پذیرتر میسازد تابوسیله ٔ ثقل طبیعی و یا نیروی دافعه به جریان در آید و خارج شود. همان کاری که آلو بخارا در لینت دادن و اسهال آوردن انجام میدهد. (ترجمه از کتاب دوم قانون ابوعلی سینا ص 150 سطر 12 از یادداشت مرحوم دهخدا): اجاص به فارسی آلو بخارا نامند... در دوم تر و ملین و مزلق و مسهل صفرا و مسکن حرارت دل ...است . (از تحفه ٔ حکیم مؤمن ). و رجوع به مُزلِق شود.
مزلق . [ م ُ ل َ ] (ع ص ) لغزانده . لغزانیده . لغزش داده شده . || ناقه ٔ بچه افکنده . || به نظر تیز نگریسته شده . || موی سترده شده . || پیوسته تیز داشته شده (مثلاً آهن ). || نیک آلوده شده به روغن و جز آن . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
مزلق . [ م ُ ل ِ ] (ع ص ) لغزش دهنده . لغزاننده . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). مُزلّق . رجوع به مزلق شود. || ناقه ٔ بچه افکنده . || به نظر تیز نگرنده . || موی سترنده . || پیوسته تیز دارنده . (مثلاً آهن ). || نیک به روغن و جز آن آلوده کننده . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).