هزار پا هزار پایه
هزار پای
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
هزارپای. [ هََ / هَِ ] ( اِ مرکب ) هزارپا. هزارپایه. صدپایه. ( یادداشت به خط مؤلف ) :
سوار با سر اندر شدی بدو و از آن
برون شدی همه تن چون هزارپای به سر.
سوار با سر اندر شدی بدو و از آن
برون شدی همه تن چون هزارپای به سر.
فرخی.
کلمات دیگر: