کلمه جو
صفحه اصلی

بیش


مترادف بیش : افزون، بسیار، زیاد، غالب، متجاوز

متضاد بیش : کم

فارسی به انگلیسی

further, more

more


much


further


فارسی به عربی

اکثر

مترادف و متضاد

more (قید)
بعلاوه، بیشتر، بیش

o'er- (پیشوند)
زیاد، بیش

over- (پیشوند)
زیاد، بیش

افزون، بسیار، زیاد، غالب، متجاوز ≠ کم


فرهنگ فارسی

( اسم ) ۱ - گیاهی است که در چین و هند روید. برگهای آن مانند کاهو و کاسنی است و بیخ آن سفت و سخت است و خوردن آن موجب هلاک گردد . ۲ - ترح آفت .
وادی است شیرناک در راه یمامه ٠ از نواحی یمن است و آن دره ایست که در آن شهری بنا گردیده که آنرا ابوتراب می گفتند ٠

فرهنگ معین

[ په . ] (ق . ) افزون ، زیاد.

لغت نامه دهخدا

بیش. ( ص ، ق ) زیادتی و افزونی. ( برهان ) ( انجمن آرا ) ( آنندراج ). زیادت. زیاده. بَس. بسیار. افزون. فزون. علاوه.مقابل کم. وَس. کثیر. ( یادداشت مؤلف ) :
بودنی بود می بیار اکنون
رطل پر کن مگوی بیش سخون.
رودکی.
پس بیش مشنوان سخن باطل کسی
کز شارسان علم سوی روستا شده ست.
ناصرخسرو.
|| فزون در مقام و مرتبه نه در مقدار. زیادت. زیاده بر : ما از آل بویه بیشیم و چاکر ما از صاحب عباد بیش است. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 397 ). || فزونتر. افزونتر. زیاده بر. بیشتر. ( یادداشت مؤلف ) :
کاشک آن گوید که باشد بیش نه
بر یکی بر چند نفزاید فره.
رودکی.
کار بوسه چو آب خوردن شور
بخوری بیش تشنه تر گردی.
رودکی.
بخوشاندت اگر خشکی فزاید
وگر سردی خود آن بیشت گزاید.
ابوشکور.
یک آهوست خوان را که ناریش پیش
چو پیش آوریدی صد آهوش بیش.
ابوشکور.
جهان بر شبه داود است و من چون اوریا گشتم
جهانا یافتی کامت دگر زین بیش مخریشم.
خسروی.
بسنده نکردم به تبکوب خویش
بر آن شدم کز منش سیر بیش.
خسروی.
جهاندار یزدان ورا برکشید
چو زین بیش گویم نباید شنید.
فردوسی.
در گنج بگشاد و چندی درم
که دیدی بر او بر ز هرمز رقم
بیاورد گریان بدرویش داد
چو درویش پوشیده بد بیش داد.
فردوسی.
از این بیش کردی که گفتی تو کار
که یار تو بادا جهان کردگار.
فردوسی.
یکی مؤاجر بی شرم و ناخوشی که ترا
هزار بار خرانبار بیش کرده عسس.
لبیبی.
نه همه کار تو دانی نه همه زور تراست
لنج پرباد مکن بیش و کتف برمفراز.
لبیبی.
شادی و بقا بادت وزین بیش نگویم
کاین قافیه تنگ مرا نیک به پیخست.
عسجدی.
گرد لشکر صدوشش میل سراپرده بود
بیست فرسنگ زمین بیش بودلشکرگاه.
منوچهری.
شادروان باد شاه شاددل و شادکام
گنجش هرروز بیش رنجش هر روز کم.
منوچهری.
تا کجا بیش بود نرگس خوشبوی طری
که بچشم تو چنان آید چون درنگری.
منوچهری.
چه مردن دگرجا چه در شهر خویش
سوی آن جهان ره یکی نیست بیش.

بیش . (اِ) نام بیخی است مهلک و کشنده شبیه به ماه پروین . گویند هر دو از یک جا رویند. (برهان ) (از انجمن آرا). بیخ گیاهی است بغایت زهر قاتل . (رشیدی ). گیاهی سمی و مهلک و شبیه به گیاه زنجبیل که در هندوستان روید. (ناظم الاطباء). گیاهی باشد چون زنجبیل در حال خشکی و تازگی در دواها بکار است . و دانگی از آن زهر کشنده است . (یادداشت مؤلف ). نباتی است مشابه زنجبیل و گاه در آن زهر کشنده روید و تریاق آن گوشت سمانی و گوشت فارةالبیش است و سمانی مرغی است بیش میخورد و نمیمیرد. (منتهی الارب ).گیاهی است سمی که در هند روید و تازه و خشک است و شبیه زنجبیل است . (از اقرب الموارد). به هندی بس نامند و او بیخی است منبت او چین و کوهی که هلاهل نامند وبهمین جهت آن را زهر هلاهل گویند. رجوع به تذکره ٔ داود انطاکی و تحفه ٔ حکیم مؤمن و مخزن الادویه و ترجمه ٔ صیدنه ٔ بیرونی و مفردات ابن بیطار و اختیارات بدیعی شود : بیش بزمین هند میباشد نیم درم از آن زهر قاتل است . (نزهةالقلوب ). بیش پیش نخوانیش که زهر بیش در طعام کند. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 14 س 5). || ریشه و یا چیزی است در نخل خرما که از آن رسن و حصیر بافند: الفحل ؛ حصیر از بیش خرما. (مهذب الاسماء). || (اصطلاح نجوم ) بیش فارسی بمعنی ترح و آفت عربی است . (حاشیه ٔ برهان چ معین ).


بیش . (اِخ ) وادی است شیرناک در راه یمامه . بیشة و بِئْشة مثله . (منتهی الارب ). از نواحی یمن است و دره ای است که در آن شهری بنا گردیده که آن را ابوتراب میگفتند. (از معجم البلدان ).


بیش . (ص ، ق ) زیادتی و افزونی . (برهان ) (انجمن آرا) (آنندراج ). زیادت . زیاده . بَس . بسیار. افزون . فزون . علاوه .مقابل کم . وَس . کثیر. (یادداشت مؤلف ) :
بودنی بود می بیار اکنون
رطل پر کن مگوی بیش سخون .

رودکی .


پس بیش مشنوان سخن باطل کسی
کز شارسان علم سوی روستا شده ست .

ناصرخسرو.


|| فزون در مقام و مرتبه نه در مقدار. زیادت . زیاده بر : ما از آل بویه بیشیم و چاکر ما از صاحب عباد بیش است . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 397). || فزونتر. افزونتر. زیاده بر. بیشتر. (یادداشت مؤلف ) :
کاشک آن گوید که باشد بیش نه
بر یکی بر چند نفزاید فره .

رودکی .


کار بوسه چو آب خوردن شور
بخوری بیش تشنه تر گردی .

رودکی .


بخوشاندت اگر خشکی فزاید
وگر سردی خود آن بیشت گزاید.

ابوشکور.


یک آهوست خوان را که ناریش پیش
چو پیش آوریدی صد آهوش بیش .

ابوشکور.


جهان بر شبه داود است و من چون اوریا گشتم
جهانا یافتی کامت دگر زین بیش مخریشم .

خسروی .


بسنده نکردم به تبکوب خویش
بر آن شدم کز منش سیر بیش .

خسروی .


جهاندار یزدان ورا برکشید
چو زین بیش گویم نباید شنید.

فردوسی .


در گنج بگشاد و چندی درم
که دیدی بر او بر ز هرمز رقم
بیاورد گریان بدرویش داد
چو درویش پوشیده بد بیش داد.

فردوسی .


از این بیش کردی که گفتی تو کار
که یار تو بادا جهان کردگار.

فردوسی .


یکی مؤاجر بی شرم و ناخوشی که ترا
هزار بار خرانبار بیش کرده عسس .

لبیبی .


نه همه کار تو دانی نه همه زور تراست
لنج پرباد مکن بیش و کتف برمفراز.

لبیبی .


شادی و بقا بادت وزین بیش نگویم
کاین قافیه ٔ تنگ مرا نیک به پیخست .

عسجدی .


گرد لشکر صدوشش میل سراپرده بود
بیست فرسنگ زمین بیش بودلشکرگاه .

منوچهری .


شادروان باد شاه شاددل و شادکام
گنجش هرروز بیش رنجش هر روز کم .

منوچهری .


تا کجا بیش بود نرگس خوشبوی طری
که بچشم تو چنان آید چون درنگری .

منوچهری .


چه مردن دگرجا چه در شهر خویش
سوی آن جهان ره یکی نیست بیش .

اسدی .


بهر سرش بر، صد دهانست بیش
بهر دست بر، چنگ سیصد به پیش .

اسدی .


که در شب بیش باشد درد بیمار.

(ویس و رامین ).


دل بیش کشد رنج چو دلبر دو شود.

مسعودسعد.


و اگر بیش خوری طبع نفور گیرد و باز شراب را هرچند بیش خوری بیش باید. (نوروزنامه ). و آدمی چون کرم پیله است ، هرچند بیش تند بند سخت ترگردد. (کلیله و دمنه ). و هرچند که در ثمرات عفت تأمل بیش کردم رغبت من در اکتساب آن زیادت گشت . (کلیله و دمنه ). و اندر بیشتر مردمان اندر زهره این دو منفذ بیش نیست . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
آفت علم و حکمت است شکم
هر کرا خورد بیش دانش کم .

سنائی .


ز رای روشن و تدبیر ملک پرور اوست
که دادکیشان بیشند و ظلم کیشان کم .

سوزنی .


شاد باش ای بمعجزات کرم
مریمی از هزار عیسی بیش .

انوری .


گر از بهر گنج آرم اینجا فریش
بمغرب زر مغربی هست بیش .

انوری .


ز خوبان هر که را بیش آزمایی
ازو جز زشت کرداری نیاید.

خاقانی .


گرچه روز آمد به پیشین از همه پیشینیان
بیش پیشم در سخن دانی کسی کو پیشواست .

خاقانی .


و بیش سخن بیفایده نگوید و نابوده نخواهد. (سندبادنامه ص 185). دولتت بیش و دشمنت کم باد. (سندبادنامه ص 11). در مدح تو هرچه بیش کوشم . (سندبادنامه ص 18).
بار عنا کش بشب قیرگون
هر چه عنا بیش عنایت فزون .

نظامی .


میی کاول قدح جام آورد پیش
ز صدجام دگر دارد بها بیش .

نظامی .


چو باشد تندرستی و جوانی
حلاوت بیش دارد زندگانی .

نظامی .


و هر روزش نظر بیش کرد تا ولیعهد خویش گردانید. (گلستان ).
هر که آمد هرگه آمد بگذرد
این جهان محنت سرایی بیش نیست .

احمد ژنده پیل .


- امثال :
هرکجا حسن بیش غوغا بیش . (یادداشت مؤلف ).
- از این بیش ؛ زیاده بر این . (یادداشت مؤلف ). بیش از این . رجوع به همین ترکیب شود.
- از بیش و کم ؛ از همه جا. (یادداشت مؤلف ).
- بیش از ؛ زیاد بر. فزون از. زیاد از. افزون از. اکثر من . افضل من . متجاوز از. (یادداشت مؤلف ) :
جهان ما بد و نیک است و بدش بیش از نیک
گل ایچ نیست ابی خار و هست بی گل خار.

قمری (از رادویانی ).


ترا لشکری هست بیش از شمار
مرا سی هزارند با این دو مار.

فردوسی .


بر خداوندان ... بیش از آن نباشد که بندگان ... را نامهای نیکو ارزانی دارند. (تاریخ بیهقی ). از همه ٔ خوردنیها...بیش از یکی سیری نتوان خوردن . (نوروزنامه ).
آنکه محنت بیش از آن خواهد که قسمت کرده اند
گو طمع کم کن که محنت بیش باشد بیش را.

سعدی .


- بیش از این ؛ زیاده از این . (ناظم الاطباء) :
که با تو مرا روز پیکار نیست
همان بیش ازین جای گفتار نیست .

فردوسی .


همی بنگرید این بدان آن بدین
که کینه نبدشان بدل بیش ازین .

فردوسی .


بباغ اندر بنالد بیش ازین سرو
که سرو من بریده گشت در مرو.

(ویس و رامین ).


بنده [ آلتونتاش ] بیش از این نگوید و این کفایت است . (تاریخ بیهقی ).
همچنین از دور عاشق باش و مدحش بیش گوی
درد سر کمتر ده ایرا برنتابد بیش از این .

خاقانی .


زحمت آنجا چون توان بردن که بر خوان مسیح
خرمگس را صحن حلوا برنتابد بیش از این .

خاقانی .


عقل را گفتم چه گویی شاه درد سر ز من
برتوانم تافت گفتا برنتابد بیش ازین .

خاقانی .


- بیش از کسی بودن ؛ مقدم بر او بودن . بر او برتری داشتن :
شاه شوریده سران خوان من بی سامان را
زانکه در بی خردی از همه عالم بیشم .

حافظ.


- بیش از کسی داشتن کسی را ؛ بر او برتر و مقدم داشتن :
سواری ومی خوردن و بارگاه
بیاموخت رستم بدان کینه خواه
بهر چیز بیش از پسر داشتش
شب و روز خندان به بر داشتش .

فردوسی .


- بیش کردن ؛ فزونتر کردن :
ور سمج کند مرا و دلریش کند
پس هر ساعت عذاب را بیش کند.

مسعودسعد.


- بیش وکم ؛ (از قبیل تقابل است ) کم و بیش . هرچه هست . خواه زیاد و خواه کم . (ناظم الاطباء). همه . همگی . (یادداشت مؤلف ) :
چو شیدوش و کشواد و قارن بهم
زدند اندر آن رأی بر بیش وکم .

فردوسی .


برفتند هر دو بشادی بهم
سخن یاد کردند از بیش وکم .

فردوسی .


چرا بیش و کم گشت در وی نگار
چو گوهر نه اندر فزونی نه کاست .

ناصرخسرو.


نشستند کشور خدایان بهم
سخن شد ز هر کشوری بیش وکم .

نظامی .


بمقدار هر دانشی بیش وکم
همی رفتشان گفتگویی بهم .

نظامی .


کم نخواهد گشت دریا زین کرم
از کرم دریا نگردد بیش وکم .

مولوی .


- || تخمیناً. کمابیش . نزدیک . تقریباً. (یادداشت مؤلف ) :
هزاران بدو اندرون طاق و خم
هزاران نگار اندر او بیش وکم .

عنصری .


بزرگانش گفتند کز بیش وکم
اگر بخت یاور بود نیست غم .

اسدی .


بر شهر فاس این دو لشکر بهم
رسیدند بر منزلی بیش وکم .

اسدی .


- || هرچه باید. مایحتاج از ضروریات و سایر چیزها. (یادداشت مؤلف ) :
بده هرچه باید ز گنج و درم
ز اسب و پرستنده از بیش وکم .

فردوسی .


هم از تخت و هم بدره های درم
ز گستردنیها و از بیش وکم .

فردوسی .


ز گستردنیها و از بیش وکم
ز پوشیدنیها و گنج و درم .

فردوسی .


- || هیچ :
بَرِ اوست با اختر تو بهم
نداند کسی زان سخن بیش وکم .

فردوسی .


- بیش وکم نشدن ؛ تغییر نکردن . کم و زیاد نگردیدن :
کتاب و پیمبر چه بایست اگر
نشد حکم کرده نه بیش و نه کم .

ناصرخسرو.


- کمابیش ؛ کم وبیش . بیش وکم . قلیل و کثیر. اندک و بسیار.
|| تقریباً. در حدودِ. تخمیناً :
دویست پیل و کمابیش صد هزار سوار.

فرخی .


- کم و بیش ؛ کمابیش : تا کم وبیش در شمار آید. (سندبادنامه ص 11).
بگفتند هرچه دیدند از کم وبیش
نشانی داده اند از دیده ٔ خویش .

(گلشن راز).


- || جزء و کل :
سپردم بتو مایه ٔ خویش را
تو دانی حساب کم وبیش را.

نظامی .


- کم و بیش کردن ؛ زیاده و کم کردن :
از آنم که بر سر نبشتی ز پیش
نه کم کردم ای بنده پرور نه بیش .

سعدی .


|| دیگر. سپس . بعد ازین . پس ازین . از این پس . بار دیگر. کرت دیگر. بار دوم . باز. دیگربار. (یادداشت مؤلف ):
من ز خداوند تو نندیشم ایچ
علم ترا بیش نگیرم نهاز.

خسروی .


بپدرود کردنش رفتند پیش
که دانست کش باز بینند بیش .

فردوسی .


وزان پس بدو گفت رو کار خویش
بژرفی نگه دار و مگریز بیش ....

فردوسی .


نه همه کار تو دانی نه همه زور تراست
لنج پرباد مکن بیش و کتف برمفراز.

لبیبی .


چون روز خواست بود منادی کرد که غارت بیش مکنید و مردمان را امان داد. (تاریخ سیستان ). تا روزی رفت که تابوت بگشاید گشاده نگشت و از هوا او را آواز آمد که بیش این تابوت بدست تو نگشاید. (تاریخ سیستان ). و از آنروز تا این روز بیش از سیستان دخل و حمل نرسید. (تاریخ سیستان ). هرچند که خوارزمشاه از اینچه گفتم خبر ندارد و اگر بداند بلائی رسد بمن اما نخواهم که بیش خونی ریخته شود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 354). نماز دیگر چنان شد خوارزمشاه که بیش امید نماند... بیش طاقت سخن نمی دارم و بجان دادن و شهادت مشغولم . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 357). فرمود تا آن حصار با زمین پست کردند تا بیش هیچ مفسدی آنجا مأوی نسازد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 14).
نیز منویس نامه های امید
بیش مفرست رقعه های نیاز.

مسعودسعد.


کانچه گم شد چنان نیابی بیش
و آنچه کم شدچنان نیابی نیز.

مسعودسعد.


گر بیش بشغل خویش برگردم
هم پیشه ٔ هدهد سلیمانم .

مسعودسعد.


امیر سدید لشکرهای بسیار بولایتها فرستاد و مملکت صافی کرد و بیش در ولایت منازع نماند. (تاریخ بخارای نرشخی ص 116). پس چون آب برفت و بقیه از آنجا بیش نماند پشتکها در میانه ٔ آب پدید آمدند. (تاریخ بخارای نرشخی ص 74). گفتند ما مسلمان شدیم ... و صلحنامه نوشتند و شرطها کردند که بیش راه نزنند و مسلمانان را نکشند. (تاریخ بخارا).
خرد آنست که بیشت نفرستم به سفر
که شد این بار فراقت خردآموز پدر.

سوزنی .


بیشم قرار و طاقت آن درد دل نماند
پیراهن صبوری کردم ز تن برون .

سوزنی .


بسان خار زردآلوخلنده سبلت آوردی
که یاردبیش از لبهات شفتالو خرید ای جان .

سوزنی .


بیش به بازار می مخر که ببازار
هیچ میی نیست آب برننهاده .

خاقانی .


بیش بر جای خدم ننشیند
ای مه مخدوم نه جای خدم است .

خاقانی .


یحیی بن یحیی توبه کرد که بیش از آن باغ انگور نخورم . (تذکرةالاولیاء عطار). این بگفت و برفت و ناپدید شد بیش او را ندیدم . (تذکرةالاولیاء عطار). از این مالیخولیا چندان فروخواند که مرا بیش طاقت شنیدن نماند. (گلستان ). زمام از کفش درگسلاندو بیش مطاوعت نکند. (گلستان ).
مه دو هفته اسیرش گرفت و بند نهاد
دو هفته رفت که از وی خبر نیامد بیش .

سعدی .


بیش احتمال سنگ جفا خوردنم نماند
کز رقت اندرون ضعیفم چو جام شد.

سعدی .


- بیش برنتابم ؛ دیگر تحمل نکنم . (یادداشت مؤلف ).
|| نیکوتر. بهتر. || نیک . خوب . || اعلا. بسیار خوب . || کلان . بزرگ . خوش نما. خوش آیند. (ناظم الاطباء). || تا این حد. زیاده بر این . (یادداشت مؤلف ) :
ای آنکه ترا پیشه پرستیدن مخلوق
چون خویشتنی را چه بری بیش پرسته .

کسائی .


|| این کلمه ٔ بیش در قطعه ٔ ذیل بگمان من مفرد، بمعنی افزون و زیادت نیست بلکه مرکب از ب + ش است بمعنی بِه او، همان چیزی که امروز در تداول عوام «بهش » گویند :
چو بینی آن خر بدبخت را ملامت نیست
که برسکیزد چون من فروسپوزم بیش
چنان بدانم من جای غلغلیجگهش
کجا بمالش اول دراوفتد بسریش .

لبیبی (یادداشت مؤلف ).



بیش . (ع اِ) نوعی گیاه ناشناخته در مغرب . یا گیاهی است که در کوهستانهای غرناطه روید. (از دزی ج 1 ص 135). || حفره ای که جهت کاشتن گیاه بیش بکار رود. (از دزی ج 1 ص 135).


بیش . [ ب َ ] (اِخ ) موضعی است و در آن کانها است . (منتهی الارب ).


فرهنگ عمید

افزون تر، بسیارتر، فراوان تر.
گیاهی بسیارسمّی با برگ هایی شبیه برگ کاهو یا کاسنی و ریشۀ غده ای سفت که اندرون آن سیاه است، هلاهل، اجل گیاه.

افزون‌تر؛ بسیارتر؛ فراوان‌تر.


گیاهی بسیارسمّی با برگ‌هایی شبیه برگ کاهو یا کاسنی و ریشۀ غده‌ای سفت که اندرون آن سیاه است؛ هلاهل؛ اجل‌گیاه.


دانشنامه آزاد فارسی

نامی هندی ـ ایرانی چند گونه از جنس آکونتیوم از تیرۀ آلالگان و همچنین نام زهر حاصل از ریشۀ آن ها و یا ساقۀ زیرزمینی تُکمه ای آن ها (← آقونیطون). این واژه از bīš پهلوی (فارسی میانه) گرفته شده است. زیرا در بُنْدهش می خوانیم که وقتی پتیاره (= اهریمن) بر همه چیز آمیخت، به چند گیاه ازجمله بیش بیشتر آمیخت؛ درنتیجه این گیاه خیلی زهرآگین شد به طوری که اگر مردم و گوسفندان از آن بخورند می میرند. همین واژه به صورت wēš/v در پهلوی به معنای «زهر» آمده است که از واژۀ سانسکریت viš گرفته شده است. نام هندی الاصل دیگر این گیاه هَلاهِل یا هَلْهَل است. در عربی و فارسی به صورت قاتل الذئب، خانِق النَّمر، طَوارَه، گرگ مرگ و جَرْجَمَرج (معرب گرگ مرگ) آمده است.

گویش مازنی

/beysh/ ببین

ببین


واژه نامه بختیاریکا

بالا بید

پیشنهاد کاربران

�بیش� ( با کسره روی ب ) به معنی درد و رنج است. واژة بَئِیشَ ( baēša ) در اوستا یعنی �درد و رنج� و در زبان پهلوی به گونة بِیش ( bēš ) در آمد، و گویا فقط در شاهنامه آمده است. واژة �بیش� دو بار در شاهنامه آمده است، بار اول در نامة رستم فرخزاد به برادرش:

بزرگان که در قادسی با من اند
درشتند و با اهرمن دشمنند
گمانند کاین �بِیش� بیرون شود
ز دشمن زمین رود جیهون شود

دوم، در پاسخ نامه ای که گودرز به پیران میدهد:

تو کردی همه جنگ را دست پیش
سپه را تو برکندی از جای خویش
خرد ار پس آمد تو پِیش آمدی
به فرجامِ آرام، �بِیش� آمدی

یعنی پس از آرامش، درد و رنج آمد. ( پیش با کسره روی پ خوانده میشود ) .

( منبع: ویرایش شاهنامه فردوسی، فریدون جنیدی، نشر بلخ، ۱۳۸۷، ص ۱۷۶ )


بیش با ساکن ی
در زبان خوانساری
پارسی باستان به معنی زیبا

"بیش" در تاریخ بیهقی به معنی " دیگر" نیز آمده است.
خویش را نگاه نتوانستم داشت، و بیش چنین سهو نیفتد.
تاریخ بیهقی، دکتر فیاض، ۱۳۸۴ ، ص ۲۳۱.


بیش: در پهلوی به همین شکل کار برد داشته است.
( ( دگر شب، نمایش کند پیشتر؛
ترا روشنایی دهد بیشتر. ) )
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، 1385، ص 204 )

"بیش" واژه ای است ترکی و از فعل ( ترکمنی ) beğimek ( بِییمَک ) به معنی بزرگ شدن ، زیاد شدن ، تشدید شدن و. . . گرفته شده است ( صورت دیگر آن در ترکی استانبولی buyumek و در ترکی آذربایجانی به شکل boyumek می باشد )

از فعل beğimek ( بِییمَک ) مشتق beğish ( بِییش ) به دست می آید که در نقش صفت به معنی زیاد ، افزون ، بزرگ ، فراوان و . . . . می باشد .

"بِییش" با شکل "بیش" وارد فارسی شده و با معانی مشابه زیاد ، فراوان ، افزون ، متجاوز و. . . مورد استفاده قرار گرفته است .


کلمات دیگر: