(سَ ) (ص مر. ) ۱ - بی ارزش ، سبُک . ۲ - بی طاقت .
بی سنگ
فرهنگ معین
لغت نامه دهخدا
بی سنگ. [ س َ ] ( ص مرکب ) ( از: بی + سنگ )بی وقار و تمکین. ( رشیدی ). کنایه از بی وقر باشد. ( انجمن آرا ). سبک و بی وقار. ( از آنندراج ) :
اسکاف گه بروی گدا روی پیر خنگ
بی سنگ غر زنی که سرت باد زیر سنگ.
بی سنگ شاعری است بکوبم سرش بسنگ.
نه در خاکم در آسایش نه در سنگ.
ملک بی سنگ شد زان سنگ سفتن
که بایستش بترک لعل گفتن.
اسکاف گه بروی گدا روی پیر خنگ
بی سنگ غر زنی که سرت باد زیر سنگ.
سوزنی.
در باب شاعری که مباد اوی امیر شعربی سنگ شاعری است بکوبم سرش بسنگ.
سوزنی.
من بی سنگ خاکی مانده دلتنگ نه در خاکم در آسایش نه در سنگ.
نظامی.
و رجوع به سنگ شود. || بی طاقت : ملک بی سنگ شد زان سنگ سفتن
که بایستش بترک لعل گفتن.
نظامی.
فرهنگ عمید
۱. سبک، کم وزن.
۲. [مجاز] شخص کم قدر و بی منزلت: منِ بی سنگِ خاکی مانده دلتنگ / نه در خاکم در آسایش نه در سنگ (نظامی۲: ۲۲۷ ).
۳. [مجاز] بی طاقت.
۲. [مجاز] شخص کم قدر و بی منزلت: منِ بی سنگِ خاکی مانده دلتنگ / نه در خاکم در آسایش نه در سنگ (نظامی۲: ۲۲۷ ).
۳. [مجاز] بی طاقت.
کلمات دیگر: