هزارگانی. [ هََ / هَِ ] ( ص نسبی ) هزاردیناری. آنچه هزار دینار ارزد یا هزار مثقال طلا در آن باشد : خلعت پوشانید که کمر هزارگانی بود در آن خلعت. ( تاریخ بیهقی ). پیش آمد کمر زر هزارگانی بسته با کلاه دوشاخ و ساختش هم هزارگانی بود. ( تاریخ بیهقی ). || پرارزش و گرانبها :
ور خود تو کُشی به دست خویشم
کاری باشد هزارگانی.
کار سخنان هزارگانی است.
ور خود تو کُشی به دست خویشم
کاری باشد هزارگانی.
سنایی.
خاقانی را به دولت توکار سخنان هزارگانی است.
خاقانی.