بیلک
فارسی به انگلیسی
charter
فرهنگ فارسی
( اسم ) ۱ - بیل کوچک . ۲ - نوعی پیکان شبیه بیل کوچک پیکان شکاری . ۳ - تیر دو شاخه.
فیله . در یونانی فیلای نام جزیره ای در جنوب مصر میان نیل بالای سد اسوان . بیشتر سال زیر آب است و محل معبد ایسیس .
فرهنگ معین
(لَ ) ( اِ. ) ۱ - منشور پادشاهان . ۲ - قبالة خانه و باغ و مانند آن .
( ~.) (اِمصغ .) 1 - نوعی پیکان شبیه بیل کوچک . 2 - تیر دو شاخه .
(لَ) ( اِ.) 1 - منشور پادشاهان . 2 - قبالة خانه و باغ و مانند آن .
لغت نامه دهخدا
به تیغ ای شه جدا کردی بنات النعش را ازهم
به تیر و ناوک و بیلک بهم بردوختی جوزا.
زانگونه گریزنده که آهو بکمر بر.
در وی رسد ز قوس فلک زخم بیلکی.
از دیو فتنه بیلک همچون شهاب تو.
چون اجل جوشن گسل دلدوز باد.
مطیع بیلک او گشته شرزه شیری نر.
عزرائیل است جانوران را.
مگر آتش ز بهر آن انگیخت.
کند بیلکش را به بیلی قیاس.
همی بگذرانید بیلک ز پیل.
بیلک بهرام گور در شکم شیر غاب.
هم از کیش محمد بیلکی خورد.
جود تو بیلکی نبود ور بود همی
در حق خصم بیلک و بر دوست لک بود.
به تیغ ای شه جدا کردی بنات النعش را ازهم
به تیر و ناوک و بیلک بهم بردوختی جوزا.
مسعودسعد.
شیر فلک از بیلک او برطرف کون
زانگونه گریزنده که آهو بکمر بر.
سنایی .
و آن دل که در میان دو بیله بکین تست
در وی رسد ز قوس فلک زخم بیلکی .
سوزنی .
زود آ که آسمان ممالک تهی کند
از دیو فتنه بیلک همچون شهاب تو.
انوری .
بیلکی کز شست میمونت رود
چون اجل جوشن گسل دلدوز باد.
انوری .
غلام خنجر او گشته زنده پیلی مست
مطیع بیلک او گشته شرزه شیری نر.
انوری .
آن بیلک جبرئیل پرّت
عزرائیل است جانوران را.
خاقانی .
بیلک شه که خون گوران ریخت
مگر آتش ز بهر آن انگیخت .
نظامی .
همان بیل زن مرد آلت شناس
کند بیلکش را به بیلی قیاس .
نظامی .
یکی آهنین پنجه در اردبیل
همی بگذرانید بیلک ز پیل .
سعدی .
خنجر بهرام در پشت اسد خسته کرد
بیلک بهرام گور در شکم شیر غاب .
سیف اسفرنگ .
اگر چه سخت چشمیها بسی کرد
هم از کیش محمد بیلکی خورد.
خسرو دهلوی .
(مفعول خوردن قوم کافر مغول است ). (یادداشت مؤلف ).
جود تو بیلکی نبود ور بود همی
در حق خصم بیلک و بر دوست لک بود.
امیرخسرو (از جهانگیری ).
|| پند نیک . (ناظم الاطباء). بیلیک . || رای نیک . (ناظم الاطباء). بیلیک . اما دو معنی اخیر منحصر به همین مأخذ است . || کنایه از آلت تناسل است :
ترکانه بیلکی بتو در دیلمی سپوخت
گوئی مگر که میره ٔ باسهل دیگرم .
سوزنی .
|| بیلاک . تحفه . (یادداشت مؤلف ) : این لعل بر سبیل بیلک و نشان پیش بندگان حضرت باشد. (تاریخ غازان ص 72). و چند تا جامه باسم بیلک بر دست قیصر دارنده فرستادم . (تاریخ غازان ص 119). و رجوع به بیلاک شود.
بیلک . [ب َ ل َ ] (اِخ ) نام امیری از سپاه مُغُلان . (غیاث ).
بیلک . [ب َ ل َ ] (مغولی ، اِ) منشور پادشاهان . (برهان ) (جهانگیری ) (انجمن آرا) (آنندراج ). منشور. (رشیدی ) (اوبهی ). منشور و فرمان پادشاه . (ناظم الاطباء) (از فرهنگ شعوری ). بیله . (برهان ) : قسم سوم در بیان سیر اخلاق پسندیده ٔ او [ هولاکوخان ] و بیلکها و مثلها وحکمهای نیکو که گفته و فرموده . (جامع التواریخ رشیدی ). و رجوع به بیله شود. || قباله ٔ خانه وباغ و امثال آن . (برهان ) (انجمن آرا) (آنندراج ). قباله ٔ املاک . (ناظم الاطباء). قباله . و آن را ترزده و چک نیز نامند. (جهانگیری ). قباله . (اوبهی ) (رشیدی ). بیله . (برهان ) (از فرهنگ شعوری ). رجوع به بیله شود.
بیلک . [ ب َ ل َ ] (اِخ ) فیله . در یونانی فیلای نام جزیره ای در جنوب مصر میان نیل ، بالای سد اسوان . بیشتر سال زیر آب است و محل معبد ایسیس (از اوایل دوره ٔ بطالسه ) می باشد. (دائرة المعارف فارسی ).
فرهنگ عمید
نوعی پیکان پَهن یا دوشاخه: همان بیل زن مرد آلت شناس / کند بیلکش را به بیلی قیاس (نظامی۵: ۹۱۵ )، وآن دل که در میان دو بیله به کین توست / در وی رسد ز قوس فلک زخم بیلکی (سوزنی: لغت نامه: بیله )
منشور پادشاهان؛ قبالۀ خانه و باغ.
نوعی پیکان پَهن یا دوشاخه: ◻︎ همان بیلزن مرد آلتشناس / کند بیلکش را به بیلی قیاس (نظامی۵: ۹۱۵)، ◻︎ وآن دل که در میان دو بیله به کین توست / در وی رسد ز قوس فلک زخم بیلکی (سوزنی: لغتنامه: بیله)