کلمه جو
صفحه اصلی

بی هوش


مترادف بی هوش : بی حال، مدهوش، لایعقل، مست، احمق، بی استعداد، خرف، خرفت، کم حافظه، کندذهن، کودن، منگ، بیخود، دبنگ، گیج

متضاد بی هوش : هوشمند

فارسی به انگلیسی

witless, insensible, senseless, unconscious, cold, slow - witted, dull

witless


فارسی به عربی

فاقد الوعی

مترادف و متضاد

unwitting (صفت)
بی خبر، بی هوش، غیر عمدی، بی توجه، بی اطلاع

inconscient (صفت)
بی خبر، بی روح، بی خرد، بی هوش، غیر اگاه، ناخود اگاه

unintelligent (صفت)
کودن، بی هوش، بی استعداد

witless (صفت)
بی خبر، بی معنی، نادان، کودن، بی شعور، بی هوش، نفهم، دیر فهم

comatose (صفت)
اغماء، بی هوش، بیهش

unmeaning (صفت)
پوچ، بی معنی، چرند، احمق، بی هوش، نامفهوم، بی عقل، بی اهمیت، کم عمق

فرهنگ فارسی

کندذهن، کندفهم، نقیض باهوش
( صفت ) ۱ - کند ذهن کند فهم : مقابل باهوش . ۲ - آنکه طبیعه یا باداروی بیهوشی حواس وی از کار افتاده باشد و درد را احساس نکند .
که هوش ندارد . که فاقد هوش است . بی فهم . بی فراست . بی شعور . کندفهم . مقابل باهوش .

فرهنگ معین

(ص مر. ) ۱ - کندذهن ، کندفهم . ۲ - آن که طبیعتاً یا با داروی بیهوشی ، حواس خود را از دست داده باشد و درد را احساس نکند.

لغت نامه دهخدا

بیهوش. ( ص مرکب ) ( از: بی + هوش ) که هوش ندارد. که فاقد هوش است. بی فهم. بی فراست. بی شعور. ( ناظم الاطباء ). کندفهم. مقابل باهوش. خِنگ. دیرفهم. کندذهن. بی ذکاوت. بی حافظه. کم فراست. ( یادداشت مؤلف ):ضعضع؛ مرد بی رای و هوش. ( منتهی الارب ) :
سخن سپارد بیهوش را به بند بلا
سخن رساند هشیار را به عهد و لوا.
مولوی.
- امثال :
حسن بچه بیهوشی است و حسین بچه بیهوشی نیست . ( یادداشت مؤلف ).
- بیهوش و حواس ؛ که فاقد هوش و حواس است. فراموشکار.
|| از خود بیخود. به بیخودی :
بر آن آواز خرگاهی پر از جوش
سوی خرگاه شد بیصبر و بیهوش.
نظامی.
مهین بانو چو کرد این قصه را گوش
فروماند از سخن بیصبر و بیهوش.
نظامی.
تا بود بار غمت بر دل بیهوش مرا
سوز عشقت ننشاند جگر از جوش مرا.
سعدی.
|| مغشی علیه. غَشّی. بیخود. ازخودرفته. مغمی علیه. ( یادداشت مؤلف ): غمی ، مَغْمی ( مغمی علیه )، مُغْمی ̍ ( مغمی علیه )؛ بیهوش. ( منتهی الارب ). مغشی. ( منتهی الارب ) :
ز زین اندر آمد به روی زمین
بیفتاد بیهوش مرد گزین.
فردوسی.
چندگاهست که از باده و از بوسه مرا
نفکندستی بیهوش و نکردستی شاد.
فرخی.
زین خبر به شد وبهوش آمد
فتح بیهوش و نصرت بیمار.
مسعودسعد.
پس از یکدم چو مصروعان بیهوش
بهوش آمد دل سنگینش از جوش.
نظامی.
- بیهوش و بیگوش ( ترکیب عطفی ) ؛ سخت بیمار که هوش و سامعه او از کار بمانده باشد. سخت بیمار گران که توجه بخارج نتواند داشتن. بیخود از بیماری. سخت در حال اغماء از تبی سنگین چنانکه محمی علیه در تبهای صعب و سخت. ( یادداشت مؤلف ).
- بی هوش و گوش ، بیهوش و بیگوش ؛ سخت بیمار که هوش و سامعه او از کار بماند. سخت بیمار که تمیز و شنوایی ندارد. بیماری سخت در حال اغماء. ( یادداشت مؤلف ).
|| دیوانه. مدهوش. ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). بی شعور. بی عقل. مدهوش. ( ناظم الاطباء ): مهلوس ؛ عقل رفته بیهوش. ( منتهی الارب ). آشفته :
گربخواهی بستن این بیهوش را
از خرد کن قید و از دانش کمند.
ناصرخسرو.
همی گوید بعقل خویش هر کس را ز ما دایم
که من همچون توئی بیهوش دیدستم فراوانها.
ناصرخسرو.

فرهنگ عمید

۱. کندذهن، کندفهم.
۲. (پزشکی ) کسی که در اثر داروی بیهوشی یا علت دیگر هوش و حواسش از کار افتاده باشد و احساس درد نکند.

دانشنامه عمومی

کسی که از هوش رفته باشد.


واژه نامه بختیاریکا

سِر

پیشنهاد کاربران

یعنی شخصی که از خود بیخود شده است ودر این جهان نیست. از حال رفتن

استعاره است ( به فردی که به خواب رفته ) است

بی حال شدن

بیهوش به کسی می گویند که به خواب عمیقی رفته
فرق بیهوشی با خواب این است که فردی که به خواب رفته را می توان هوشیار کرد اما فرد بیهوش را نه.


بیهوشیدن.
بیهوشاندن کسی/چیزی.


کلمات دیگر: