در زمان فی الحال در حال در دم
درنفس
فرهنگ فارسی
فرهنگ معین
(دَ. نَ فَ ) [ فا - ع . ] (ق . ) دردَم ، فوری ، بی درنگ .
لغت نامه دهخدا
درنفس. [ دَ ن َ ف َ ] ( ق مرکب ) درزمان. فی الحال. ( شرفنامه منیری ). درحال. دردم. درلحظه. ( ناظم الاطباء ). فوراً. بی درنگ. دردم. آناً :
نبردند پیشش مهمات کس
که مقصود حاصل نشد در نفس.
به آبی توان کشتنش در نفس.
شنیدم که هم در نفس جان بداد.
نبردند پیشش مهمات کس
که مقصود حاصل نشد در نفس.
سعدی.
نبینی که آتش زبانست و بس به آبی توان کشتنش در نفس.
سعدی.
سیه کاری از نردبانی فتادشنیدم که هم در نفس جان بداد.
سعدی.
کلمات دیگر: