کلمه جو
صفحه اصلی

بیزار


مترادف بیزار : بری، بی میل، روگردان، دلزده، سیر، ضجور، گریزان، متنفر، مشمئز، منزجر، نافر، نفور، وازده

متضاد بیزار : راغب، علاقه مند، مایل

فارسی به انگلیسی

weary, disgusted, allergic, antipathetic, averse, full, hater, reluctant, sick, fad up

weary, disgusted, fad up


allergic, antipathetic, averse, disgusted, full , hater, reluctant, sick, weary


فارسی به عربی

بشکل متعب , صعب , متعب , مرهق , مکروه

فرهنگ اسم ها

اسم: بیزار (پسر) (کردی)
معنی: کسی که ‏از اعمال زشت پرهیز کند ( نگارش کردی

مترادف و متضاد

averse (صفت)
متنفر، مخالف، بیزار، برخلاف میل

tired (صفت)
خسته، بیزار، سیر، مانده، زده شده، باخستگی

weary (صفت)
خسته، بیزار، خسته کننده، فرومانده، کسل، مانده

fed-up (صفت)
رنجیده، بیزار، سیر و بیزار

loath (صفت)
بیزار

hateful (صفت)
بیزار

fastidious (صفت)
سخت گیر، بیزار، مشکل پسند، باریک بین

بری، بی‌میل، روگردان، دلزده، سیر، ضجور، گریزان، متنفر، مشمئز، منزجر، نافر، نفور، وازده ≠ راغب، علاقه‌مند، مایل


فرهنگ فارسی

آزرده وروگردان وگریزان ازچیزی، کسی که ازچیزی، بدش بیاید، واز آن دوری کند
( صفت ) ۱ - بی میل. ۲ - متنفر مشمئز.
آنکه باز را حمل کند . بازدار . بازیار . معرب بازیار . یا کشاورز . جمع بیازره .

فرهنگ معین

(ص مر. ) بی میل ، متنفر.

لغت نامه دهخدا

بیزار. ( ص )دور. جدا. برکنار. جدا و دوری جوینده ، و این ترکیب با مصدر شدن و کردن و گشتن صرف شود. ( از یادداشت مؤلف ) : انوشیروان بدین حدیث نامه کرد بملک روم که این عامل تو از شام بحد ما اندر آمد و دانم که بفرمان تو بود. این کاردار بفرمای تا آن خواسته به منذر بازدهد و دیت آن کشتگان بدهد و اگرنه من از صلح بیزارم و جنگ را آراسته باش. ( ترجمه طبری بلعمی ).
اسم تو ز حد و رسم بیزار
ذات تو ز نوع و جسم برتر.
ناصرخسرو.
هوشیاران ز خواب بیزارند
گرچه مستان خفته بسیارند.
ناصرخسرو.
- بیزار داشتن دل و دست از چیزی یا کسی ؛ دور داشتن از آن. بر کنار داشتن از آن :
جز آن نیست بیدار کو دست و دل را
ازین دیو کوتاه و بیزار دارد.
ناصرخسرو.
|| متنفر. نفرت کرده. ( ناظم الاطباء ). مشمئز. دلزده. دلسرد. ناخشنود. کراهت زده. نفرت زده. کارِه ْ. ( از یادداشت مؤلف ). بی میل :
بیزارم از پیاله وز ارغوان و لاله
ما و خروش و ناله کنجی گرفته تنها.
کسایی.
به یزدان که بیزارم از تخت عاج
سرم نیز بیزار باشد ز تاج.
فردوسی.
از اندیشه دیو باشید دور
گه جنگ دشمن مجویید سور
اگر خواهم از زیردستان خراج
ز دارنده بیزارم و تخت و تاج.
فردوسی.
چنین گفت پیران که از تخت و گاه
شدم دور و بیزارم از هور و ماه.
فردوسی.
ز پیران فرستاده آمد برین
که بیزارم از جنگ وز دشت کین.
فردوسی.
ای دل ز تو بیزارم و از خصم نه بیزار
کز خصم بآزار نیم وز تو بآزار.
فرخی.
و ما بیزاریم از دروغ گفتن خواهی بر دوستی خواهی بر دشمنی. ( التفهیم ).پوست باز کرده بدان گفتم که تا ویرا در باب من سخن گفته نیاید که من [ خواجه احمد حسن ] از خون همه جهانیان بیزارم. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 178 ).
بیزارم از تو و همه یارانت مر مرا
تا حشر با شما نه علیکست و نه سلام.
ناصرخسرو.
ما بتو ایمان نیاوریم الا بخدای موسی و هارون و از تو بیزاریم. ( قصص الانبیاء ص 104 ). بعضی گفته اند که ادریس و شاگرد او از این بیزارند که بت باشد. ( قصص الانبیاء ص 211 ). چون بامداد شد برخاست [ پدر خدیجه ] گفت چه حالت افتاده است گفت دوش خدیجه را به محمد ( ص ) دادی گفت من از این بیزارم. ( قصص الانبیاء ص 217 ).

بیزار. (ص )دور. جدا. برکنار. جدا و دوری جوینده ، و این ترکیب با مصدر شدن و کردن و گشتن صرف شود. (از یادداشت مؤلف ) : انوشیروان بدین حدیث نامه کرد بملک روم که این عامل تو از شام بحد ما اندر آمد و دانم که بفرمان تو بود. این کاردار بفرمای تا آن خواسته به منذر بازدهد و دیت آن کشتگان بدهد و اگرنه من از صلح بیزارم و جنگ را آراسته باش . (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
اسم تو ز حد و رسم بیزار
ذات تو ز نوع و جسم برتر.

ناصرخسرو.


هوشیاران ز خواب بیزارند
گرچه مستان خفته بسیارند.

ناصرخسرو.


- بیزار داشتن دل و دست از چیزی یا کسی ؛ دور داشتن از آن . بر کنار داشتن از آن :
جز آن نیست بیدار کو دست و دل را
ازین دیو کوتاه و بیزار دارد.

ناصرخسرو.


|| متنفر. نفرت کرده . (ناظم الاطباء). مشمئز. دلزده . دلسرد. ناخشنود. کراهت زده . نفرت زده . کارِه ْ. (از یادداشت مؤلف ). بی میل :
بیزارم از پیاله وز ارغوان و لاله
ما و خروش و ناله کنجی گرفته تنها.

کسایی .


به یزدان که بیزارم از تخت عاج
سرم نیز بیزار باشد ز تاج .

فردوسی .


از اندیشه ٔ دیو باشید دور
گه جنگ دشمن مجویید سور
اگر خواهم از زیردستان خراج
ز دارنده بیزارم و تخت و تاج .

فردوسی .


چنین گفت پیران که از تخت و گاه
شدم دور و بیزارم از هور و ماه .

فردوسی .


ز پیران فرستاده آمد برین
که بیزارم از جنگ وز دشت کین .

فردوسی .


ای دل ز تو بیزارم و از خصم نه بیزار
کز خصم بآزار نیم وز تو بآزار.

فرخی .


و ما بیزاریم از دروغ گفتن خواهی بر دوستی خواهی بر دشمنی . (التفهیم ).پوست باز کرده بدان گفتم که تا ویرا در باب من سخن گفته نیاید که من [ خواجه احمد حسن ] از خون همه جهانیان بیزارم . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 178).
بیزارم از تو و همه یارانت مر مرا
تا حشر با شما نه علیکست و نه سلام .

ناصرخسرو.


ما بتو ایمان نیاوریم الا بخدای موسی و هارون و از تو بیزاریم . (قصص الانبیاء ص 104). بعضی گفته اند که ادریس و شاگرد او از این بیزارند که بت باشد. (قصص الانبیاء ص 211). چون بامداد شد برخاست [ پدر خدیجه ] گفت چه حالت افتاده است گفت دوش خدیجه را به محمد (ص ) دادی گفت من از این بیزارم . (قصص الانبیاء ص 217).
خالق ما که فرد و قهارست
از حقود و حسود بیزارست .

سنائی .


من از ظلم او بیزارم . (کلیله و دمنه ).
دل من هست ازین بازار بیزار
قسم خواهی بدادار و بدیدار.

نظامی .


چو دردت هست بیزارم ز درمان
که با درد تو درمان درنگنجد.

عطار.


من ز درمان بجان شدم بیزار
جان من درد تست میدانی .

عطار.


از روی نگارین تو بیزارم اگر من
تا روی تو دیدم بدگر کس نگرستم .

سعدی .


باعتماد وفا نقد عمر صرف مکن
که عنقریب تو بی زر شوی و او بیزار.

سعدی .


خدا زان خرقه بیزار است صدبار
که صد بت باشدش در آستینی .

حافظ.


گر عبادت به مردم آزاریست
زان عبادت خدای بیزار است .

قاآنی .


دل آزاری بود کردار ناصح
نباشم از چه رو بیزار ناصح .

طغرا.


- بیزار از چیزی ؛ نفور و کاره از آن .
|| دور. عاصی . برون آمده :
در بلا گر ز تو بیزار شوم ، بیزارم
از خدایی که فرستاد به احمد قرآن .

فرخی .


اگر این سوگندان را دروغ کنم و عهد بشکنم از خدای عزوجل بیزارم [ مسعود ] . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 133).
گرنه از جان و عمر سیر شده ست
از روان تو شاه بیزار است .

مسعودسعد.


گر بدانم که چرا بسته شدم بیزارم
از خدایی که همه وصفش بیچون و چراست .

مسعودسعد (دیوان ص 73).


- دل بیزار بودن از چیزی یا کسی ؛ عاصی بودن نسبت بدان . دور بودن از آن :
از این معامله ار خود زیان کند کرمت
دلم زخدمت تو وز خدای بیزار است .

خاقانی (دیوان ص 842).


بدوستان دغل رنگ من که بیزارم
بعهد ماضی از اسلاف و حال از اعقاب .

خاقانی .


|| بری ٔ. بیگناه . دور. آزاد. معاف . (ناظم الاطباء) : موبد موبدان او [ بهرام گور ] را گفت از خدای بترس و از بهر ملک خویشتن را هلاک مکن ... اگر شیران ترا هلاک کنند ما از خون تو بیزاریم . بهرام گفت شما از خون من بیزارید؟ پس آهنگ شیران کرد. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). تاج ، این موبدان را دهم و تاج بر سر هر که خواهند بنهند وشما از آن بیعت و طاعت بیزارید. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). موبد موبدان او را [ بهرام ] گفت ما از خون تو بیزاریم . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 77). || ازبیماری رسته . || نجات یافته . || مانده و افگار. (ناظم الاطباء).
- بیزار کردن ؛ مانده کردن . آزرده کردن . (از ناظم الاطباء).

بیزار. [ ب َ ] (معرب ، ص ، اِ) آنکه باز را حمل کند. (از اقرب الموارد). بازدار. بازیار. (یادداشت مؤلف ). معرب بازیار. (المعرب جوالیقی ). معرب بازدار و بازیار. (قاموس ). بازدار. (ناظم الاطباء). رجوع به مترادفات کلمه شود. || کشاورز. ج ، بیازرة. و آن معرب است . (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب ). معرب بازیار و آن تصحیف برزیار بمعنی کشاورز باشد. کشاورز. (ناظم الاطباء).


فرهنگ عمید

۱. آزرده.
۲. روگردان و گریزان از چیزی.
۳. کسی که از چیزی بدش بیاید و از آن دوری کند.

گویش مازنی

/bizaar/ بیزار متنفر

بیزار متنفر


جدول کلمات

مشمیز

پیشنهاد کاربران

چنان از خود بیزارم گرفت که . . . . . . . . . .

( ماخوذ از نثر آل احمد )

بری، بی میل، روگردان، دلزده، سیر، ضجور، گریزان، متنفر، مشمئز، منزجر، نافر، نفور، وازده

متنفر


کلمات دیگر: