کلمه جو
صفحه اصلی

برهم


مترادف برهم : آمیخته، انباشته، انبوه، پریش، پریشان، درهم، مضطرب، شوریده

فارسی به انگلیسی

inter-

فرهنگ اسم ها

اسم: برهم (پسر) (کردی)
معنی: بهره، حاصل، نام خوانندةکرد زبان «برهم حسن» ( نگارش کردی

مترادف و متضاد

آمیخته، انباشته، انبوه


پریش، پریشان، درهم، مضطرب


شوریده، مضطرب


۱. آمیخته، انباشته، انبوه
۲. پریش، پریشان، درهم، مضطرب
۳. شوریده، مضطرب


فرهنگ فارسی

( صفت ) ۱- فراهم آمده مجتمع.۲- شوریده مشوش . ۳- پریشان مضطرب . یا در هم برهم یا در هم و برهم . شوریده و مشوش .
مصحف مرهم جمع براهم .

فرهنگ معین

(بَ هَ ) (ص مر. ) ۱ - فراهم آمده ، جمع شده . ۲ - پریشان ، مضطرب .

لغت نامه دهخدا

برهم. [ ب َ هََ ] ( حرف اضافه + ضمیر مبهم ) با هم. ( آنندراج ). با همدیگر. با یکدیگر. ( ناظم الاطباء ). || ( ق مرکب ) یکی بالای دیگری. ( یادداشت دهخدا ) :
بگفت این و زآن [ از جام نبید ] هفت برهم بخورد
وز آن می پرستان برآورد گرد.
فردوسی.
- برهم آمدن ؛ بروی یکدیگر آمدن. بر یکدیگرقرار گرفتن : اغتماض ؛ برهم آمدن چشم.
- برهم افتادن ؛ بر روی هم قرار گرفتن :
خوشا عشرت که خاطر در هم افتد
غم و اندوه در دل برهم افتد.
ظهوری.
- || با یکدیگر گلاویز شدن. جنگ تن به تن کردن : آنجا که تنگ بود زحمتی عظیم و جنگی برپای شد و برهم افتادند. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 467 ).
- برهم اوفتادن ؛ مجعد شدن. روی هم افتادن و نامنظم شدن :
مویت رها مکن که چنین برهم اوفتد
کآشوب حسن روی تو در عالم اوفتد.
سعدی.
- برهم بستن سخن ؛ سر هم کردن سخن. بافتن سخن. سخن دروغ بافتن [ : سجاع بنت حارث ] سخنها برهم بستی که از آسمان آمد. ( مجمل التواریخ و القصص ).
- برهم چیدن ؛ بروی هم آوردن. روی هم چیدن و جمع کردن :
ز بس داغ تو برهم چیده ام در سینه سوزان
چراغ اهل دل روشن شد از کاشانه ام امشب.
علی قلی بیگ ( از آنندراج ).
- برهم دریدن ؛ از هم جدا ساختن. پراکنده کردن :
همه میمنه پاک برهم درید
بسی ترگ وسر بُد که شد ناپدید.
فردوسی.
همه لشکر روم برهم درید
کسی از یلان خویشتن را ندید.
فردوسی.
- برهم شکستن ؛ خرد شدن. تکه تکه گشتن :
کمانها همه پاک برهم شکست
سوی نیزه بردند و شمشیر دست.
فردوسی.
- || شکست دادن.از هم پراکنده ساختن :
بسا رزمگاها که آن پیل مست
به حمله سپه پاک برهم شکست.
فردوسی.
- برهم کردن ؛ درشاهد ذیل از تذکرةالاولیاء عطار این ترکیب آمده است و علی الظاهر پهلوی هم قرار دادن و درآمیختن و با هم متحد ساختن معنی میدهد : بایزید گفت [ به سگ ] تو پلیدظاهر و من پلیدباطن بیا تا هر دو برهم کنیم تا بسبب جمعیت بود که از میان ما پاکی سر برکند.
- برهم گذاشتن ؛ بروی هم قرار دادن.
|| ( ص مرکب ) مجتمع. ( آنندراج ). فراهم آمده و مجتمع. ( ناظم الاطباء ).
- برهم اندام ؛ اندام بهم درآمده و درهم پیچیده و برهم نشسته و مجتمع:فُواق ؛ مرد بلندقامت مضطرب و برهم اندام. ( منتهی الارب ).

برهم . [ ب َ هََ ] (حرف اضافه + ضمیر مبهم ) با هم . (آنندراج ). با همدیگر. با یکدیگر. (ناظم الاطباء). || (ق مرکب ) یکی بالای دیگری . (یادداشت دهخدا) :
بگفت این و زآن [ از جام نبید ] هفت برهم بخورد
وز آن می پرستان برآورد گرد.

فردوسی .


- برهم آمدن ؛ بروی یکدیگر آمدن . بر یکدیگرقرار گرفتن : اغتماض ؛ برهم آمدن چشم .
- برهم افتادن ؛ بر روی هم قرار گرفتن :
خوشا عشرت که خاطر در هم افتد
غم و اندوه در دل برهم افتد.

ظهوری .


- || با یکدیگر گلاویز شدن . جنگ تن به تن کردن : آنجا که تنگ بود زحمتی عظیم و جنگی برپای شد و برهم افتادند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 467).
- برهم اوفتادن ؛ مجعد شدن . روی هم افتادن و نامنظم شدن :
مویت رها مکن که چنین برهم اوفتد
کآشوب حسن روی تو در عالم اوفتد.

سعدی .


- برهم بستن سخن ؛ سر هم کردن سخن . بافتن سخن . سخن دروغ بافتن [ : سجاع بنت حارث ] سخنها برهم بستی که از آسمان آمد. (مجمل التواریخ و القصص ).
- برهم چیدن ؛ بروی هم آوردن . روی هم چیدن و جمع کردن :
ز بس داغ تو برهم چیده ام در سینه ٔ سوزان
چراغ اهل دل روشن شد از کاشانه ام امشب .

علی قلی بیگ (از آنندراج ).


- برهم دریدن ؛ از هم جدا ساختن . پراکنده کردن :
همه میمنه پاک برهم درید
بسی ترگ وسر بُد که شد ناپدید.

فردوسی .


همه لشکر روم برهم درید
کسی از یلان خویشتن را ندید.

فردوسی .


- برهم شکستن ؛ خرد شدن . تکه تکه گشتن :
کمانها همه پاک برهم شکست
سوی نیزه بردند و شمشیر دست .

فردوسی .


- || شکست دادن .از هم پراکنده ساختن :
بسا رزمگاها که آن پیل مست
به حمله ٔ سپه پاک برهم شکست .

فردوسی .


- برهم کردن ؛ درشاهد ذیل از تذکرةالاولیاء عطار این ترکیب آمده است و علی الظاهر پهلوی هم قرار دادن و درآمیختن و با هم متحد ساختن معنی میدهد : بایزید گفت [ به سگ ] تو پلیدظاهر و من پلیدباطن بیا تا هر دو برهم کنیم تا بسبب جمعیت بود که از میان ما پاکی سر برکند.
- برهم گذاشتن ؛ بروی هم قرار دادن .
|| (ص مرکب ) مجتمع. (آنندراج ). فراهم آمده و مجتمع. (ناظم الاطباء).
- برهم اندام ؛ اندام بهم درآمده و درهم پیچیده و برهم نشسته و مجتمع:فُواق ؛ مرد بلندقامت مضطرب و برهم اندام . (منتهی الارب ).
|| پریشان و آشفته .(آنندراج ). درهم . شوریده . پریشان . مضطرب . مشوش . (ناظم الاطباء). || (اِ مرکب ) آشفتگی . (آنندراج ). پریشانی . (ناظم الاطباء).
- برهمی معامله ؛ بند شدن کار و بی رونقی آن . (آنندراج ).
|| برِ هم (به اضافه )؛ کنار هم . تنگاتنگ : دبیران و مستوفیان آمده بودند و سخت بر هم نشسته بر این دست و بر آن دست . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 3 15).

برهم . [ ب َ هََ ] (ع اِ) مصحف مرهم . ج ، بَراهم . (از دزی ج 1). رجوع به مرهم شود.


فرهنگ عمید

۱. درهم، آمیخته.
۲. انباشته، انبوه.
* برهم خوردن: (مصدر لازم )
۱. به هم خوردن.
۲. پریشان شدن.
۳. پراکنده شدن.
۴. مخلوط شدن.
* برهم زدن: (مصدر متعدی ) ‹به هم زدن›
۱. زیرورو کردن.
۲. مخلوط کردن.
۳. خراب کردن.
۴. شوریده کردن.
* برهم شدن: (مصدر لازم ) [قدیمی، مجاز]
۱. برهم رفتن.
۲. پریشان خاطر شدن.
۳. آشفته شدن.
* برهم نهادن: (مصدر متعدی ) روی هم گذاشتن، روی یکدیگر نهادن.

۱. درهم؛ آمیخته.
۲. انباشته؛ انبوه.
⟨ برهم خوردن: (مصدر لازم)
۱. به‌هم خوردن.
۲. پریشان شدن.
۳. پراکنده شدن.
۴. مخلوط شدن.
⟨ برهم زدن: (مصدر متعدی) ‹به‌هم زدن›
۱. زیرورو کردن.
۲. مخلوط کردن.
۳. خراب کردن.
۴. شوریده کردن.
⟨ برهم شدن: (مصدر لازم) [قدیمی، مجاز]
۱. برهم رفتن.
۲. پریشان‌خاطر شدن.
۳. آشفته شدن.
⟨ برهم نهادن: (مصدر متعدی) روی هم گذاشتن؛ روی یکدیگر نهادن.


پیشنهاد کاربران

درمان شدن جان سالم بدر بردن

به رهه م
barham
در کوردی معنای ثمره و حاصل تولید را میدهد
به رهه م هینان:تولید کردن


کلمات دیگر: