نام رودخان. هم هست که این شهر را بنام آن رودخانه خوانند .
گلزریون
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
گلزریون. [ گ ُ زَ ] ( اِخ ) در شاهنامه به تشدید «را» آمده است . ( ولف ) :
سپهدار با لشکر و گنج و تاج
به گلزریون زآن سوی شهر چاچ.
وز آن پس ز هیتال وترک و ختن
به گلزریون برشدند انجمن.
ز فرمان تو کس نیاید برون.
به هر سو بگردید با رهنمون.
گلزریون. [ گ ُ زَ ] ( اِخ ) نام رودخانه ای هم هست که این شهر [ شهر چاچ ] را به نام آن رودخانه خوانند. ( برهان ) ( آنندراج ) ( فرهنگ رشیدی ). نام رودخانه ای است که از پهلوی آن شهر میگذرد. ( جهانگیری ) :
بد آن آب را نام گلزریون
بدی در بهاران چو دریای خون.
بشد تا لب آب گلزریون.
سپهدار با لشکر و گنج و تاج
به گلزریون زآن سوی شهر چاچ.
فردوسی ( از فرهنگ رشیدی ).
محشی برهان قاطع چاپ حاضر ( ص 647 ح ) نوشته : «مننسکی از کتاب جهان نما نقل نموده که گلزریون نام دریای سیحون است که آنرا نهر شاش و نهر جاج ( چاچ ) و نهر خجند و نهر شهروقیا هم میخوانند، و نسخه مذکور کتابی است در علم جغرافیا به زبان ترکی که در سنه ٔ1145 هَ. ق. در دارالسلطنه قسطنطنیه مطبوع شد». همین عبارت در انجمن آرا مقدمه در اشتباهات برهان آمده است. ( حاشیه برهان قاطع چ معین ). نام شهری است از ولایت ماوراءالنهر در آن طرف شهر چاچ. ( برهان ) ( آنندراج ). نام شهری است از عراق عجم. ( جهانگیری ). شهری است آن طرف شهر چاچ. ( فرهنگ رشیدی ) : وز آن پس ز هیتال وترک و ختن
به گلزریون برشدند انجمن.
فردوسی.
سپیجاب تا مرز گلزریون ز فرمان تو کس نیاید برون.
فردوسی.
چو آورد لشکر به گلزریون به هر سو بگردید با رهنمون.
فردوسی.
دیگر بار به گلزریون کارزار افتاد. ( تاریخ سیستان ص 49 ). و اهل ولایت سیحون را گلزریون خوانند. ( نزهة القلوب ص 217 ).گلزریون. [ گ ُ زَ ] ( اِخ ) نام رودخانه ای هم هست که این شهر [ شهر چاچ ] را به نام آن رودخانه خوانند. ( برهان ) ( آنندراج ) ( فرهنگ رشیدی ). نام رودخانه ای است که از پهلوی آن شهر میگذرد. ( جهانگیری ) :
بد آن آب را نام گلزریون
بدی در بهاران چو دریای خون.
فردوسی.
درفشش گرفته به دست اندرون بشد تا لب آب گلزریون.
فردوسی.
گلزریون . [ گ ُ زَ ] (اِخ ) در شاهنامه به تشدید «را» آمده است . (ولف ) :
سپهدار با لشکر و گنج و تاج
به گلزریون زآن سوی شهر چاچ .
محشی برهان قاطع چاپ حاضر (ص 647 ح ) نوشته : «مننسکی از کتاب جهان نما نقل نموده که گلزریون نام دریای سیحون است که آنرا نهر شاش و نهر جاج (چاچ ) و نهر خجند و نهر شهروقیا هم میخوانند، و نسخه ٔ مذکور کتابی است در علم جغرافیا به زبان ترکی که در سنه ٔ1145 هَ . ق . در دارالسلطنه ٔ قسطنطنیه مطبوع شد». همین عبارت در انجمن آرا مقدمه در اشتباهات برهان آمده است . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). نام شهری است از ولایت ماوراءالنهر در آن طرف شهر چاچ . (برهان ) (آنندراج ). نام شهری است از عراق عجم . (جهانگیری ). شهری است آن طرف شهر چاچ . (فرهنگ رشیدی ) :
وز آن پس ز هیتال وترک و ختن
به گلزریون برشدند انجمن .
سپیجاب تا مرز گلزریون
ز فرمان تو کس نیاید برون .
چو آورد لشکر به گلزریون
به هر سو بگردید با رهنمون .
دیگر بار به گلزریون کارزار افتاد. (تاریخ سیستان ص 49). و اهل ولایت سیحون را گلزریون خوانند. (نزهة القلوب ص 217).
سپهدار با لشکر و گنج و تاج
به گلزریون زآن سوی شهر چاچ .
فردوسی (از فرهنگ رشیدی ).
محشی برهان قاطع چاپ حاضر (ص 647 ح ) نوشته : «مننسکی از کتاب جهان نما نقل نموده که گلزریون نام دریای سیحون است که آنرا نهر شاش و نهر جاج (چاچ ) و نهر خجند و نهر شهروقیا هم میخوانند، و نسخه ٔ مذکور کتابی است در علم جغرافیا به زبان ترکی که در سنه ٔ1145 هَ . ق . در دارالسلطنه ٔ قسطنطنیه مطبوع شد». همین عبارت در انجمن آرا مقدمه در اشتباهات برهان آمده است . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). نام شهری است از ولایت ماوراءالنهر در آن طرف شهر چاچ . (برهان ) (آنندراج ). نام شهری است از عراق عجم . (جهانگیری ). شهری است آن طرف شهر چاچ . (فرهنگ رشیدی ) :
وز آن پس ز هیتال وترک و ختن
به گلزریون برشدند انجمن .
فردوسی .
سپیجاب تا مرز گلزریون
ز فرمان تو کس نیاید برون .
فردوسی .
چو آورد لشکر به گلزریون
به هر سو بگردید با رهنمون .
فردوسی .
دیگر بار به گلزریون کارزار افتاد. (تاریخ سیستان ص 49). و اهل ولایت سیحون را گلزریون خوانند. (نزهة القلوب ص 217).
گلزریون . [ گ ُ زَ ] (اِخ ) نام رودخانه ای هم هست که این شهر [ شهر چاچ ] را به نام آن رودخانه خوانند. (برهان ) (آنندراج ) (فرهنگ رشیدی ). نام رودخانه ای است که از پهلوی آن شهر میگذرد. (جهانگیری ) :
بد آن آب را نام گلزریون
بدی در بهاران چو دریای خون .
درفشش گرفته به دست اندرون
بشد تا لب آب گلزریون .
بد آن آب را نام گلزریون
بدی در بهاران چو دریای خون .
فردوسی .
درفشش گرفته به دست اندرون
بشد تا لب آب گلزریون .
فردوسی .
کلمات دیگر: