کلمه جو
صفحه اصلی

قشبی

لغت نامه دهخدا

قشبی. [ ق َ ] ( ص نسبی ) نسبت است به قشب. ( معجم البلدان ). رجوع به قشب شود.

قشبی. [ ق َ ] ( اِخ ) نفیس بن عبدالخالق بن محمد هاشمی ، مکنی به ابوالحسن. از قاریان است. سلفی وی را در اسکندریه دیدار کرده است. وی قرآن را نزد استادان فن فراگرفت و حدیث شنید و مدتی در مکه مجاور بودو آنگاه به اندلس مسافرت کرد. ( از معجم البلدان ).

قشبی . [ ق َ ] (اِخ ) نفیس بن عبدالخالق بن محمد هاشمی ، مکنی به ابوالحسن . از قاریان است . سلفی وی را در اسکندریه دیدار کرده است . وی قرآن را نزد استادان فن فراگرفت و حدیث شنید و مدتی در مکه مجاور بودو آنگاه به اندلس مسافرت کرد. (از معجم البلدان ).


قشبی . [ ق َ ] (ص نسبی ) نسبت است به قشب . (معجم البلدان ). رجوع به قشب شود.



کلمات دیگر: