شعیر
فارسی به انگلیسی
فارسی به عربی
شعیر
عربی به فارسی
جو , شعير , جو سبز شده خشک , مالت , ابجو ساختن , مالت زدن , بحالت مالت دراوردن
مترادف و متضاد
جو، شعیر
فرهنگ فارسی
جو، واحدش شعیره
( اسم ) ۱ - جو . ۱ / ۳ - ۲ حبه . ۸ - ۳ خردل یا ۱ /۱۶ دانگ ( کردستان ) . ۴ - مقیاسی است برای آب ( زرند و ساوه ) .
( اسم ) ۱ - جو . ۱ / ۳ - ۲ حبه . ۸ - ۳ خردل یا ۱ /۱۶ دانگ ( کردستان ) . ۴ - مقیاسی است برای آب ( زرند و ساوه ) .
فرهنگ معین
(شَ عِ ) [ ع . ] (اِ. ) جو.
لغت نامه دهخدا
شعیر. [ ش َ ] ( ع اِ ) جو. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). نام غله معروف که به فارسی و هندی جو گویند، و گویند شعیر ازشَعْر بمعنی مو است زیرا که جو مو بر سر دارد و گندم ندارد یا آنکه کم دارد. ( از غیاث اللغات ). جو، شعیرة یکی آن. ( از مهذب الاسماء ) ( آنندراج ) :
که نباید چنانکه آن گفتند
بازدارد ترا ز شعر شعیر».
کز شعر بازداشت ترا جستن و شعیر.
نرسد بر خطر گندم پرمایه شعیر.
خرت ار نیست گو شعیر مباش.
همچو اندر سر خر مر هوس کاه و شعیر.
کم ِ خر گیر و آن ِ کاه و شعیر.
امسال برج خوشه شعیر اندر آسمان.
فلسفه فلس دان و شعر شعیر.
وگر تازی ندانی جو نمانده ست.
این جوانی را بگیر ای خر شعیر.
- شعیر هندی ؛ هلیله. ( یادداشت مؤلف ). رجوع به هلیله شود.
|| یار و مصاحب. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ) ( از اقرب الموارد ). || در علم اوزان شش خردل است. ( یادداشت مؤلف ). || 13 حبه. ( فرهنگ فارسی معین ). || ( اصطلاح علم مساحت ) رجوع به ذراع ید و نفائس الفنون شود. || مقیاسی است برای آب ( زرند - ساوه ). ( فرهنگ فارسی معین ). || 8 خردل یا116 دانگ ( کردستان ). ( فرهنگ فارسی معین ). در اصطلاح کشاورزان آذربایجان یک شانزدهم دانگ را گویند و خود دانگ یک ششم زمین و ملک یک آبادی است و بدین ترتیب شعیر یک نود و ششم زمین و ملک یک ده را گویند.
شعیر. [ ش َ ] ( اِخ ) موضعی است به بلاد هذیل. ( منتهی الارب ). || محله ای است به بغداد، از آن محله است شیخ عبدالکریم بن حسن بن علی. ( منتهی الارب ).
که نباید چنانکه آن گفتند
بازدارد ترا ز شعر شعیر».
ناصرخسرو.
دنیات دور کرد ز دین این مثل تراست کز شعر بازداشت ترا جستن و شعیر.
ناصرخسرو.
همچنان چون نرسد بر شرف مردم خرنرسد بر خطر گندم پرمایه شعیر.
ناصرخسرو.
شکر کن زآنکه شرع و شعرت هست خرت ار نیست گو شعیر مباش.
سنایی.
شاعری خرسری و در سرت از شعر هوس همچو اندر سر خر مر هوس کاه و شعیر.
سوزنی.
از ستوران دیگر آید یادکم ِ خر گیر و آن ِ کاه و شعیر.
سوزنی.
زآن تا مگر شعیر براقت شود شده ست امسال برج خوشه شعیر اندر آسمان.
سوزنی.
در ترازوی شرع و رسته عقل فلسفه فلس دان و شعر شعیر.
خاقانی.
شعیری زآن شعار نو نمانده ست وگر تازی ندانی جو نمانده ست.
نظامی.
خر شباب تن نمی دانی بگیراین جوانی را بگیر ای خر شعیر.
مولوی.
- شعیر رومی ؛ خندروس است. ( ذخیره خوارزمشاهی ) ( تحفه حکیم مؤمن ).- شعیر هندی ؛ هلیله. ( یادداشت مؤلف ). رجوع به هلیله شود.
|| یار و مصاحب. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ) ( از اقرب الموارد ). || در علم اوزان شش خردل است. ( یادداشت مؤلف ). || 13 حبه. ( فرهنگ فارسی معین ). || ( اصطلاح علم مساحت ) رجوع به ذراع ید و نفائس الفنون شود. || مقیاسی است برای آب ( زرند - ساوه ). ( فرهنگ فارسی معین ). || 8 خردل یا116 دانگ ( کردستان ). ( فرهنگ فارسی معین ). در اصطلاح کشاورزان آذربایجان یک شانزدهم دانگ را گویند و خود دانگ یک ششم زمین و ملک یک آبادی است و بدین ترتیب شعیر یک نود و ششم زمین و ملک یک ده را گویند.
شعیر. [ ش َ ] ( اِخ ) موضعی است به بلاد هذیل. ( منتهی الارب ). || محله ای است به بغداد، از آن محله است شیخ عبدالکریم بن حسن بن علی. ( منتهی الارب ).
شعیر. [ ش َ ] (اِخ ) موضعی است به بلاد هذیل . (منتهی الارب ). || محله ای است به بغداد، از آن محله است شیخ عبدالکریم بن حسن بن علی . (منتهی الارب ).
شعیر. [ ش َ ] (ع اِ) جو. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). نام غله ٔ معروف که به فارسی و هندی جو گویند، و گویند شعیر ازشَعْر بمعنی مو است زیرا که جو مو بر سر دارد و گندم ندارد یا آنکه کم دارد. (از غیاث اللغات ). جو، شعیرة یکی آن . (از مهذب الاسماء) (آنندراج ) :
که نباید چنانکه آن گفتند
بازدارد ترا ز شعر شعیر».
دنیات دور کرد ز دین این مثل تراست
کز شعر بازداشت ترا جستن و شعیر.
همچنان چون نرسد بر شرف مردم خر
نرسد بر خطر گندم پرمایه شعیر.
شکر کن زآنکه شرع و شعرت هست
خرت ار نیست گو شعیر مباش .
شاعری خرسری و در سرت از شعر هوس
همچو اندر سر خر مر هوس کاه و شعیر.
از ستوران دیگر آید یاد
کم ِ خر گیر و آن ِ کاه و شعیر.
زآن تا مگر شعیر براقت شود شده ست
امسال برج خوشه شعیر اندر آسمان .
در ترازوی شرع و رسته ٔ عقل
فلسفه فلس دان و شعر شعیر.
شعیری زآن شعار نو نمانده ست
وگر تازی ندانی جو نمانده ست .
خر شباب تن نمی دانی بگیر
این جوانی را بگیر ای خر شعیر.
- شعیر رومی ؛ خندروس است . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ) (تحفه ٔ حکیم مؤمن ).
- شعیر هندی ؛ هلیله . (یادداشت مؤلف ). رجوع به هلیله شود.
|| یار و مصاحب . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). || در علم اوزان شش خردل است . (یادداشت مؤلف ). || 13 حبه . (فرهنگ فارسی معین ). || (اصطلاح علم مساحت ) رجوع به ذراع ید و نفائس الفنون شود. || مقیاسی است برای آب (زرند - ساوه ). (فرهنگ فارسی معین ). || 8 خردل یا116 دانگ (کردستان ). (فرهنگ فارسی معین ). در اصطلاح کشاورزان آذربایجان یک شانزدهم دانگ را گویند و خود دانگ یک ششم زمین و ملک یک آبادی است و بدین ترتیب شعیر یک نود و ششم زمین و ملک یک ده را گویند.
که نباید چنانکه آن گفتند
بازدارد ترا ز شعر شعیر».
ناصرخسرو.
دنیات دور کرد ز دین این مثل تراست
کز شعر بازداشت ترا جستن و شعیر.
ناصرخسرو.
همچنان چون نرسد بر شرف مردم خر
نرسد بر خطر گندم پرمایه شعیر.
ناصرخسرو.
شکر کن زآنکه شرع و شعرت هست
خرت ار نیست گو شعیر مباش .
سنایی .
شاعری خرسری و در سرت از شعر هوس
همچو اندر سر خر مر هوس کاه و شعیر.
سوزنی .
از ستوران دیگر آید یاد
کم ِ خر گیر و آن ِ کاه و شعیر.
سوزنی .
زآن تا مگر شعیر براقت شود شده ست
امسال برج خوشه شعیر اندر آسمان .
سوزنی .
در ترازوی شرع و رسته ٔ عقل
فلسفه فلس دان و شعر شعیر.
خاقانی .
شعیری زآن شعار نو نمانده ست
وگر تازی ندانی جو نمانده ست .
نظامی .
خر شباب تن نمی دانی بگیر
این جوانی را بگیر ای خر شعیر.
مولوی .
- شعیر رومی ؛ خندروس است . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ) (تحفه ٔ حکیم مؤمن ).
- شعیر هندی ؛ هلیله . (یادداشت مؤلف ). رجوع به هلیله شود.
|| یار و مصاحب . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). || در علم اوزان شش خردل است . (یادداشت مؤلف ). || 13 حبه . (فرهنگ فارسی معین ). || (اصطلاح علم مساحت ) رجوع به ذراع ید و نفائس الفنون شود. || مقیاسی است برای آب (زرند - ساوه ). (فرهنگ فارسی معین ). || 8 خردل یا116 دانگ (کردستان ). (فرهنگ فارسی معین ). در اصطلاح کشاورزان آذربایجان یک شانزدهم دانگ را گویند و خود دانگ یک ششم زمین و ملک یک آبادی است و بدین ترتیب شعیر یک نود و ششم زمین و ملک یک ده را گویند.
فرهنگ عمید
۱. = جو۱ jo[w]
۲. = شعیره
۳. واحد ملک، معادل یک شانزدهم دانگ.
۲. = شعیره
۳. واحد ملک، معادل یک شانزدهم دانگ.
جدول کلمات
جو
پیشنهاد کاربران
شعیروخرده به معنی مقدار سهم زمین کشاورزی
جیست. . حد
جیست. . حد
کلمات دیگر: