کلمه جو
صفحه اصلی

شق


مترادف شق : جور، طریقه، طور، نحو، نمط | راست، سیخ، صاف، نعوظ، چاک، شکاف

متضاد شق : خمیده، کج

برابر پارسی : شکاف، شکافتن، راست، بر پا

فارسی به انگلیسی

erect, straight, tall, upright, stand-up, unbending, unbowed, splitting, chink, crack, alternative, phase, branch, subdivision, clause, possibility, half, option

splitting, crack


alternative, possibility, subdivision, phase


stiff, inelastic, erect


erect, half, straight, tall, upright, option, stand-up, unbending, unbowed


فارسی به عربی

بدیل , خشبی , شخص , غیر مرن , قاسی , منشد جدا , وخز

عربی به فارسی

رخ , عمل شکافتن , ورقه ورقه شدگي , شکافتگي , تقسيم , شکاف , ترک , چنگال , شکاف دار , ترک خورده , کاف , رخنه , ضربت , ترق تروق , ترکانيدن , را بصدا دراوردن , توليد صداي ناگهاني وبلند کردن , شکاف برداشتن , ترکيدن , تق کردن , درز , زمين يامزرعه شخم زده , شيار , خط گود , شياردار کردن , شيار زدن , شخم زدن , برش , چاک , بريدگي , شکاف چوبخط , سوراخ کردن , شکاف ايجاد کردن , چوبخط زدن , فرورفتگي , شکاف کوچک


شکافتن , جدا کردن , شکستن , ورامدن , چسبيدن , پيوستن , تقسيم شدن , شکافتن سلول


مترادف و متضاد

alternative (اسم)
چاره، شق، شق دیگر، پیشنهاد متناوب

possibility (اسم)
شق، احتمال، امکان، چیز ممکن

gap (اسم)
وقفه، شق، دهنه، رخنه، شکاف، درز، جای باز، اختلاف زیاد

prick (اسم)
نقطه، خار، هدف، شق، سیخونک، الت ذکور، زخم بقدر سرسوزن، جزء کوچک چیزی، نقطه نت موسیقی، چیز خراش دهنده، میخ کوچک

wooden (صفت)
شق، چوبی، خشن، از چوب ساخته شده

stout (صفت)
سخت، محکم، شق، تنومند، ستبر، ضخیم، نیرومند، چاق و چله، تومند، با اسطقس، قوی بنیه

taut (صفت)
سفت، شق، کشیده، محکم بسته شده

inelastic (صفت)
شق، سرکش، تغییر ناپذیر، غیر قابل انعطاف، بدون قوه ارتجاعی، بدون کشش، ناجهنده

stiff (صفت)
سفت، شق، پر مایه، چوب شده

tough (صفت)
سفت، سخت، محکم، شق، دشوار، بادوام، خشن، زمخت، شدید، سر سخت، با اسطقس، پی مانند

راست، سیخ، صاف ≠ خمیده، کج


نعوظ


چاک، شکاف


جور، طریقه، طور، نحو، نمط


۱. راست، سیخ، صاف
۲. نعوظ
۳. چاک، شکاف ≠ خمیده، کج


فرهنگ فارسی

نام دو تن از پیشگویان که اندکی پیش از اسلام در میان عرب میزیستند : شق اکبر . گویند وی یک چشم در پیشانی داشت . یشکری . وی کسی است که ظهور پیغمبر اسلام را خبر داده .
۱ - ناحیه . ۲ - کرانه ( کوه ) جانب . ۳ - راه طریق : برای نجات از این مخمصه دو راه موجود است و شق ثالث ندارد . ۴ - پاره ای از چیزی . ۵ - یک طرف باز .
جمع اشق

فرهنگ معین

(شَ ) [ ع . ] (اِ. ) شکاف ، چاک .
(ش ) [ ع . ] (اِ. ) ۱ - ناحیه . ۲ - کرانه ، سو. ۳ - نیمة چیزی . ۴ - یک طرف بدن یا بار.

(شَ) [ ع . ] (اِ.) شکاف ، چاک .


(ش ) [ ع . ] (اِ.) 1 - ناحیه . 2 - کرانه ، سو. 3 - نیمة چیزی . 4 - یک طرف بدن یا بار.


لغت نامه دهخدا

شق. [ ش َق ق ] ( ع اِ ) کفتگی. ( منتهی الارب ). کفتگی و ترک. ج ، شُقوق. ( از اقرب الموارد ) ( ناظم الاطباء ). شکاف و چاک و رخنه و درز. ( ناظم الاطباء ). شکاف. و در فارسی با لفظ خوردن و زدن مستعمل. ( آنندراج ). شکاف. ( غیاث ). چاک. کفتگی. شاید معرب از شکاف و شکافتن فارسی. درز. صدع. ( یادداشت مؤلف ) : کوهها بود هر یک چون گنبدی... بلندی چندِ انسانی که تیر به آنجا نرسد و چون تخم مرغ املس و صلب که هیچ شقی و ناهمواری بر آن نمی نمود. ( سفرنامه ناصرخسروچ دبیرسیاقی ص 105 ). آشیانه گرفتند بر شقی راسخ و شعبی راسی. ( سندبادنامه ص 120 ). || شکاف قلم و جز آن. ( مهذب الاسماء ). فاق. فرق. ( ناظم الاطباء ).
- شق قلم ؛ درز و چاک قلم. فاق :
رقم از معنی رنگین تبسم دارد
دهن تنگ تو شق قلم یاقوت است.
نورالدین ظهوری ( از آنندراج ).
|| جای ترکیده. ( از اقرب الموارد ) ( ناظم الاطباء ). جای کفته. ( منتهی الارب ). || جوی استه خرما. ( مهذب الاسماء ). نقیر. ( ترجمان القرآن جرجانی ). جوی خرما. || شکاف مابین دو کرانه شرم زن. ( از منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). || صبح. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج )( اقرب الموارد ). || شک و شبهه. ( از ناظم الاطباء ). || ( ص ) سخت. || ( اِ ) یک قسمت از دو قسمت بدن از طول. ( یادداشت مؤلف ). یک سوی تن. ( زمخشری ). || نیم و نصف. ( ناظم الاطباء ).
- دوشق ؛ دونیمه. دوشقه. دوقسمت :
دوشق از بهر آن آمد زبان او که می بخشد
یکی مر دوستان را نوش و دیگر دشمنان را سم.
کمال الدین اسماعیل.
|| ( ص ) شکافته :
باد بی تو سر زبانم شق
گر من این از سر زبان گفتم.
عطار.

شق. [ ش َ ] ( ص ) ( اصطلاح عامیانه ) مصحف شخ. مغلوط شخ. راست و دراز. راست و سخت : شق و رق. شق شدن. شق کردن. ایستاده و سخت. ( یادداشت مؤلف ). راست ِ دراز. ( ناظم الاطباء ).

شق. [ ش َق ق / ش ِق ق ] ( ع اِمص ، اِ ) سختی و دشواری. قوله تعالی : لم تکونوا بالغیه الا بشق الانفس. ( قرآن 7/16 ). ( از منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). مشقت. ( اقرب الموارد ). رنج. ( مهذب الاسماء ). دشواری. ( ترجمان القرآن ). تعب. سختی. مشقت. ( یادداشت مؤلف ).
- شق انفس ؛ مشقت نفسها. ( از غیاث ) ( اقرب الموارد ) ( یادداشت مؤلف ) :

شق . [ ش َ ] (ص ) (اصطلاح عامیانه ) مصحف شخ . مغلوط شخ . راست و دراز. راست و سخت : شق و رق . شق شدن . شق کردن . ایستاده و سخت . (یادداشت مؤلف ). راست ِ دراز. (ناظم الاطباء).


شق . [ ش َق ق ] (اِخ ) نام قلعه ای از قلاع خیبر. (منتهی الارب ) (آنندراج ). نام یکی از هفت قلعه ٔ خیبر. (یادداشت مؤلف ) (از فتوح البلدان ص 32). و رجوع به تاریخ گزیده ص 147 شود.


شق . [ ش َق ق ] (ع اِ) کفتگی . (منتهی الارب ). کفتگی و ترک . ج ، شُقوق . (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). شکاف و چاک و رخنه و درز. (ناظم الاطباء). شکاف . و در فارسی با لفظ خوردن و زدن مستعمل . (آنندراج ). شکاف . (غیاث ). چاک . کفتگی . شاید معرب از شکاف و شکافتن فارسی . درز. صدع . (یادداشت مؤلف ) : کوهها بود هر یک چون گنبدی ... بلندی چندِ انسانی که تیر به آنجا نرسد و چون تخم مرغ املس و صلب که هیچ شقی و ناهمواری بر آن نمی نمود. (سفرنامه ٔ ناصرخسروچ دبیرسیاقی ص 105). آشیانه گرفتند بر شقی راسخ و شعبی راسی . (سندبادنامه ص 120). || شکاف قلم و جز آن . (مهذب الاسماء). فاق . فرق . (ناظم الاطباء).
- شق قلم ؛ درز و چاک قلم . فاق :
رقم از معنی رنگین تبسم دارد
دهن تنگ تو شق قلم یاقوت است .

نورالدین ظهوری (از آنندراج ).


|| جای ترکیده . (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). جای کفته . (منتهی الارب ). || جوی استه ٔ خرما. (مهذب الاسماء). نقیر. (ترجمان القرآن جرجانی ). جوی خرما. || شکاف مابین دو کرانه ٔ شرم زن . (از منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || صبح . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج )(اقرب الموارد). || شک و شبهه . (از ناظم الاطباء). || (ص ) سخت . || (اِ) یک قسمت از دو قسمت بدن از طول . (یادداشت مؤلف ). یک سوی تن . (زمخشری ). || نیم و نصف . (ناظم الاطباء).
- دوشق ؛ دونیمه . دوشقه . دوقسمت :
دوشق از بهر آن آمد زبان او که می بخشد
یکی مر دوستان را نوش و دیگر دشمنان را سم .

کمال الدین اسماعیل .


|| (ص ) شکافته :
باد بی تو سر زبانم شق
گر من این از سر زبان گفتم .

عطار.



شق . [ ش َق ق ] (ع مص ) کفانیدن چیزی را. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). شکافتن . (آنندراج ) (تاج المصادر بیهقی ) (دهار) (غیاث ) (المصادر زوزنی ). دریدن .(تاج المصادر بیهقی ). بزل . (یادداشت مؤلف ). || برآمدن دندان نیش شتر. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). برآمدن دندان . (آنندراج ) (از اقرب الموارد). دندان شتر بیامدن . (تاج المصادر بیهقی ). || مفارقت کردن جماعت را. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). جدا شدن از قوم . (آنندراج ). تفریق کردن جماعت . (تاج المصادر بیهقی ) (المصادر زوزنی ). || دشوار آمدن کاری بر کسی . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). دشوارآمدن . (تاج المصادر بیهقی ) (دهار) (غیاث ). || انداختن کسی را در مشقت و دشواری . (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). دشواری نهادن بر کسی . (تاج المصادر بیهقی ). || باز ماندن چشم مرده . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). پهن واماندن چشم . (تاج المصادر بیهقی ) (المصادر زوزنی ). || پریشان ومتفرق نمودن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج )(از اقرب الموارد). || برآمدن صبح . (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). برآمدن آفتاب . (از آنندراج ). || راست دراز شدن برق تا میانه ٔ آسمان بی آنکه به راست و چپ مایل گردد. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || بوی خوش یافتن . (المصادر زوزنی ). || (اصطلاح پزشکی ) جدا ساختن پیوستگی پی باشد از درازا. (از کشاف اصطلاحات الفنون ). تفرق الاتصالی که از پوست و گوشت اندرگذرد و به استخوان رسد که استخوان به دو پاره شود و باشد که خرد شود یا از درازا شکافته شود. و اندر غضروف و عصب همچنین ، آنچه به درازا شکافته شود و یک شکاف بیش نباشد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).


شق . [ ش َق ق / ش ِق ق ] (ع اِمص ، اِ) سختی و دشواری . قوله تعالی : لم تکونوا بالغیه الا بشق الانفس . (قرآن 7/16). (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). مشقت . (اقرب الموارد). رنج . (مهذب الاسماء). دشواری . (ترجمان القرآن ). تعب . سختی . مشقت . (یادداشت مؤلف ).
- شق انفس ؛ مشقت نفسها. (از غیاث ) (اقرب الموارد) (یادداشت مؤلف ) :
اندرین آهنگ منگر سست و پست
کاندرین ره صبر شق انفس است .

مولوی .


|| نیمه ٔ بار. (از اقرب الموارد). || نیمه ٔ هر چیزی . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از مهذب الاسماء) : هر دو شق چوب بهم پیوست . (کلیله و دمنه ). || نیمه ٔ برابر و مساوی از هر چیزی ، و آن را شق الشعرة نیز گویند. یقال : المال بینی و بینک شق الشعرة؛ ای نصفان سواء. (ناظم الاطباء) (از آنندراج ) (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).

شق . [ ش ِق ق ] (اِخ ) ابن انماربن نزار.پیشگوی دوران جاهلیت که با سطیح پیشگوی معروف دیگر در یک روز به دنیا آمده و عمر طولانی داشته اند. (از مقدمه ٔابن خلدون ترجمه ٔ محمدِ پروین گنابادی ص 203 و 665). شق اکبر؛ نام یکی از دو تن پیشگو که پیش از اسلام می زیسته اند، و گویند وی یک چشم در پیشانی داشته است .(از فرهنگ فارسی معین ). وی در زمان سطیح کاهن بوده و گویند نصف انسان بوده زیرا که یک چشم و یک دست و یک پای داشته است . (از اعلام زرکلی ) (از اقرب الموارد).نام کاهنی که در زمان انوشیروان می زیسته است . (یادداشت مؤلف ). و رجوع به مجمل التواریخ و القصص ص 230 و 232 و حبیب السیر چ خیام ج 2 ص 188 و اعلام زرکلی شود.


شق . [ ش ِق ق ] (اِخ ) شق بشکری . نام یکی از دو تن از پیشگویان که اندکی پیش از اسلام در میان عرب میزیستند. وی کسی است که ظهور پیغمبر اسلام را خبر داده است . (از فرهنگ فارسی معین ). در متون دیگر مشخصات دو تن برای یک تن آمده است . و رجوع به شق بن انمار شود.


شق . [ ش ِق ق ] (ع اِ) برادر،گویند: هو اخی و شق نفسی . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). برادر. (آنندراج ) (غیاث ) (از اقرب الموارد). || جانب . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). ناحیت . (مهذب الاسماء). || اندک از هر چیزی . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). پاره ای از چیزی . (غیاث ). || کرانه ٔ کوه . (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (غیاث ) (از اقرب الموارد). || دوست . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (غیاث ). || منظورنظر. || صنفی از پریان . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء)(آنندراج ) (از اقرب الموارد). || یکی از دو صورت فرضی : بین نفی و اثبات شق ثالث نیست . (یادداشت مؤلف ). راه . طریق : برای نجات از این مخمصه دو راه موجود است و شق ثالث ندارد. (فرهنگ فارسی معین ).
- شق نقیض ؛ صورت و طور نقیض ، و نقیض رفعالشی ٔ باشد چون انسان که اصل است و لاانسان که نقیض آن . (غیاث ) (آنندراج ).
|| یک طرف بار. (فرهنگ فارسی معین ).


شق . [ ش ُق ق ] (ع ص ، اِ) ج ِ اَشَق ّ و شَقّاء. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به اشق و شقاء شود.


فرهنگ عمید

۱. پاره کردن؛ شکافتن؛ دریدن.
۲. متفرق ساختن.
۳. (اسم) [جمع: شُقُوق] چاک؛ شکاف.
۴. (صفت) جای شکافته و دریده.
۵. (اسم) نصف از هر چیز.
۶. (اسم) صبحدم.


۱. پاره کردن، شکافتن، دریدن.
۲. متفرق ساختن.
۳. (اسم ) [جمع: شُقُوق] چاک، شکاف.
۴. (صفت ) جای شکافته و دریده.
۵. (اسم ) نصف از هر چیز.
۶. (اسم ) صبحدم.
۱. نیمۀ بدن، یک طرف بدن.
۲. نیمۀ برابر و مساوی از چیزی، نیمۀ چیزی.
۳. ناحیه.
۴. کرانه، سو.

۱. نیمۀ بدن؛ یک طرف بدن.
۲. نیمۀ برابر و مساوی از چیزی؛ نیمۀ چیزی.
۳. ناحیه.
۴. کرانه؛ سو.


دانشنامه عمومی

شَقْ (shagh) در گویش گنابادی یعنی ایستادن و بلند شدن آلت تناسلی مردانه ، مست شدن و برانگیختگی شهوت || شِقْ:(shegh) در گویش گنابادی یعنی حالت چهره ، ظاهر


گویش مازنی

/shaghgh/ سفت راست و محکم

سفت راست و محکم


واژه نامه بختیاریکا

( شَق ) آوای سیلی
( شَق ) تَرَک
( شَق ) شقه؛ نیشکَو
صاف
( شَق ) غار؛ تنگه

پیشنهاد کاربران

ذخیره خوارزمشاهی ص 163 : آنچه از درازا شکافته شود و یک شکاف بیش نباشد

در زبان لری بختیاری به معنی
ترک پا. شکاف کوه
جمع شق در زبان لری بختیاری ::شقاشق*شقاق*

در گویش لری لرستان شق به معنای یک سمت یا یک طرف بدن میباشد مثلا یه شقم سِر بیه یعنی یه سمت بدنم سِر یا بی حس شده

راه فکری مشخص - طریقه - آیین - مسلک - مشرب ( فکری ) - نظم و دستگاه سنجیده و هماهنگ ودر یک راستای فکری - رویه - آرایش فکری - همچنین اسلوب - مکتب فکری - مدرسه فکری - جهان بینی - گزینه - دیدگاه فکری، ساختار ، بافت - حریف و رقیب فکری - نگرش. . . .

شق: شکافته شده، دونیم شده، قابل شکافته شدن، شکننده ؛ عربی است و شقّه و انشقاق با آن هم خانواده هستند. به هریک از نیمه های حیوان ذبح شده شقّه گویند. به ترکی شققَه یا شاققا گفته می شود. اگر شقّه نیز نصف شود ( یک چهارم حیوان مورد نظر ) ، هر یک از چهار قسمت به ترکی، باراتا گفته می شود. در زبان ترکی به شق به معنی شکننده، قارت گفته می شود. مثال: درخت شکننده: قارت آغاج
تا دهه های اول قرن حاضر معمول بوده که باراتا را در در دست گرفته و در هفته بازارهای آذربایجان می گرداندند و به مشتری می فروختند.
از عبارت شق شدن اغلب به معنی راست شدن استفاده می شود که با شکنندگی هم ارتباط دارد.
کله شقی کنایه از قاطعیت و پافشاری در رسیدن به هدف می باشد.


روش، طریق، نحوه

علی درباره شق دیگر نیز صحبت کرد. =
علی درباره روش دیگر نیز صحبت کرد.

شَقّ
این واژه پارسی ، کوتاه شدهء شِکافت و شِکاو است :
شِکافت < شِکاف< شِکا < شِک < شِغ < شَق
شِکافتَن یک کارواژه ء آمیخته است :
شِکافتَن : شِ - کاف/ کاو - ت - اَن
شِ : پیشوند به مینهء کاملاً ، تمام ، همه ، به بیرون ، اَز
کاف/ کاو : بُریدن ، شِکاندن ، شِکَستَن ، گُشودن ، که واژه های کاویدن و کاوه و کاوِش هم از این ریشه اَند.
ت : نشانهء گُذشته
اَن : نشانهء کَردَن
به گُمان این واژه به گونهء کاهَنده و کاستار ( ناقِص ) اَرَبیده شده و واژه های دیگری هم از آن ساخته شده:
شَقه ، مُشتَق ، اِشتِقاق ، شِقاوَت ، . . .


شق : [اصطلاح قنات] شکافهای داخل دیواره های قنات.

شق بمعنی کنار زدن
بر خود حجب حسن مقید زده شق
حیران شده در نور جمال مطلق جامی
پرده های زیبایی مقید را کنار زده و محو جمال مطلق شده. . . .

درتصوف شق اولیاء. . درطریقت علویه قادریه صادقیه. . یک نوع تنبیه برای درویشی است که ازخطوط قرمزطریقتی عبورنماید

شَقّیدن.
شَقّاندن چیزی.

ایستاده . راست . صاف . عمود . دراز .

آلت در حال نعوظ


کلمات دیگر: