کلمه جو
صفحه اصلی

سخنگو


مترادف سخنگو : خطبه گو، خطیب، سخنران، سخن سرا، سخنور، کلیم، گوینده، متکلم، نطاق، گویا، ناطق

متضاد سخنگو : اصم

فارسی به انگلیسی

spokesman


mouthpiece, organ, publicist, speaker, spokesman, spokesperson


speaker, spokesman, spokesperson, mouthpiece, organ, publicist, spokeswoman

فارسی به عربی

لسان الحال , متکلم , ناطق

مترادف و متضاد

اسم ≠ اصم


خطبه‌گو، خطیب، سخنران، سخن‌سرا، سخنور، کلیم، گوینده، متکلم، نطاق


گویا، ناطق


announcer (اسم)
سخنگو، گوینده، اعلان کننده

speaker (اسم)
سخنگو، گوینده، سخن ران، ناطق، متکلم، حرف زن، رئیس مجلس شورا

broadcaster (اسم)
سخنگو، گوینده

narrator (اسم)
سخنگو، گوینده، راوی، گوینده داستان

talker (اسم)
سخنگو، گوینده، حرف مفت زن، ناطق، ادم ناطق، اهل محاوره

spokesman (اسم)
سخنگو، سخن ران

newsreader (اسم)
سخنگو

newscaster (اسم)
سخنگو

mouthpiece (اسم)
سخنگو، دهانه، منادی، لبه، دهن گیر

elocutionist (اسم)
سخنگو، سخنور، قاری

spieler (اسم)
سخنگو

newsperson (اسم)
سخنگو

prolocutor (اسم)
سخنگو، خطیب، متکلم

talking head (اسم)
سخنگو

able to speak (صفت)
سخنگو

talking (صفت)
سخنگو، ناطق

audio (صفت)
سخنگو، سمعی، شنودی، وابسته به شنوایی یا صوت

acoustic (صفت)
سخنگو، صوتی، اوا شنودی، وابسته به شنوایی، مربوط به صدا، مربوط به سامعه

eloquent (صفت)
سخنگو، سخن آرا، سلیس، فصیح، سخنور، شیوا، خوش زبان

فرهنگ فارسی

سخنگوی خطیب که سخن از روی تجربه و دانش گوید .

فرهنگ معین

(ی ) (ص فا. )۱- سخن گوینده ، ناطق . ۲ - آن که از طرف جمعی صحبت می کند.

لغت نامه دهخدا

سخنگو. [ س ُ خ َ ] ( نف مرکب ) سخنگوی.خطیب که سخن از روی تجربه و دانش گوید :
فرستاده بهرام مردی دبیر
سخنگوی و روشن دل و یادگیر.
فردوسی.
ز لشکر گزیدند مردی دلیر
سخنگوی و داننده و یادگیر.
فردوسی.
نگر تا چه گوید سخنگوی بلخ
که باشد سخن گفتن راست تلخ.
فردوسی.
سخن آموزد ازو هر که سخنگوی تر است
وین شگفتنی بود از کار جوانی بیمر.
فرخی.
و این ابوالقاسم مردی پیر و بخرد و امین و سخنگوی بود. ( تاریخ بیهقی ). دانشمندی بود بخاری مردی سخنگوی و ترکمان. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 513 ).
گوهر کان تنت نیز چنین باشد
خوب و هشیار و سخنگوی و معانی دان.
ناصرخسرو.
بنرمی گفت کای مرد سخنگو
سخن در مغز توچون آب در جو.
نظامی.
وقت آن است که ضعف آید و نیرو برود
قدرت از منطق شیرین سخنگو برود.
سعدی.
|| متکلم. ناطق. گوینده. واعظ :
شکرشکن است یا سخنگوی من است
عنبرذقن است یا سمن بوی من است.
ابوالطیب مصعبی.
نه قویدل کند افکنده او را تعویذ
نه سخنگوی کند خسته او را مرهم.
فرخی.
وگر بودی او یک تنه یادگیر
سخنگوی را برگشادی ضمیر.
نظامی.
رو به گورستان دمی خامش نشین
آن خموشان سخنگو را ببین.
مولوی.
مگو آنچه گر برملا اوفتد
سخنگو از آن در بلا اوفتد.
سعدی.
|| مقابل گنگ. زبان دار : و زبان اخرس سوسن سخنگوی تر. ( سندبادنامه ص 17 ).
- سخنگوی جان ؛ نفس ناطقه :
از آن پس تن جانور خاک راست
سخنگوی جان معدن پاک راست.
فردوسی.
سخنگوی جان جاودان بودنی است
نه گرد تباهی نه فرسودنی است.
اسدی.

فرهنگ عمید

کسی که از طرف مؤسسه یا گروهی دربارۀ کارها و درخواست های آن سخن بگوید.

دانشنامه عمومی

سخنگو، به فردی گفته می شود که جهت اطلاع رسانی و پاسخ به پرسش های رسانه ها و افکار عمومی از طرف تشکل متبوع خود انتخاب می شود. در دنیای رسانه ای امروز سخنگویان نقش مهمی در اطلاع رسانی و پاسخ به پرسش های مطرح در افکار عمومی دارند. معمولاً سخنگویان دولت، مهم ترین سخنگویان در هر کشور محسوب می شوند که به نمایندگی از هیئت دولت در برابر رسانه ها به پاسخ گویی می پردازند.

پیشنهاد کاربران

سخنگو

سخنران


متکلم


گویا

متحدث نیابة عن. . .

Spox


کلمات دیگر: