کلمه جو
صفحه اصلی

صیقلی


مترادف صیقلی : براق، جلادار، صاف، نرم

فارسی به انگلیسی

glossy, polished, slick, smooth

polished


فارسی به عربی

اهانة , لماع , ناعم

مترادف و متضاد

۱. براق، جلادار
۲. صاف، نرم


slight (صفت)
پست، خفیف، لاغر، کودن، ناچیز شماری، اندک، کم، جزئی، نحیف، صیقلی، قلیل، حقیر، باریک اندام

shiny (صفت)
درخشان، براق، افتابی، زرق و برق دار، صیقلی، پرنور

sleek (صفت)
براق، صاف، شفاف، نرم، صیقلی، چرب و نرم

glossy (صفت)
براق، خوش نما، صاف، صیقلی، جلا دار

smooth (صفت)
ساده، بی مو، ملایم، صاف، سلیس، روان، نرم، بدون اشکال، هموار، صیقلی، دلنواز، قسمت صاف هر چیز، بی تکان

reflective (صفت)
فکری، صیقلی، بازتابنده، منعکس سازنده، بازتابی انعکاسی، وابسته به طرز تفکر

levigated (صفت)
نرم، صیقلی، ساییده

براق، جلادار


صاف، نرم


فرهنگ فارسی

( صفت ) منسوب به صیقل . هر چیز زدوده و جلا یافته .
محمد بن محمد بن ظفر او راست کتابی بنام انبائ نجبائ الابنائ

فرهنگ معین

( ~. ) [ ع - فا. ] (ص نسب . ) منسوب به صیقل ، هر چیز زدوده و جلا یافته .

لغت نامه دهخدا

صیقلی . [ ص َ ق َ ] (اِخ ) محمدبن محمدبن ظفر. او راست کتابی به نام انباء نجباء الابناء.وی بسال 565 هَ . ق . درگذشت . (قاموس الاعلام ترکی ).


صیقلی. [ ص َ / ص ِ ق َ ] ( ص نسبی ، اِ ) صیقل. جلادهنده. روشن کننده. جَلاّء. موره زن. آینه افروز :
نخست آهنگری با تیغ بنمای
پس آنگه صیقلی را کار فرمای.
نظامی.
آهن ارچه تیره و بی نور بود
صیقلی آن تیرگی او زدود.
مولوی.
گر من سخن درشت نگویم تو نشنوی
بی جهد از آینه نبرد زنگ صیقلی.
سعدی.
عشق در فکر شکست زنگ و ما را زنگ نیست
صیقلی آماده کار و نشان از رنگ نیست.
ملاطغرا ( از آنندراج ).
|| سنگ فسان. ( غیاث اللغات ). || مصقول.جلاداده. جلایافته و زدوده. روشن کرده. پرداخت کرده. مهره زده :
گر بظاهر در نظرها بی هنر باشم چه باک
همچو تیغ صیقلی باشد نهان جوهر مرا.
مرتضی قلی بیک ( از آنندراج ).

صیقلی. [ ص َ ق َ ] ( اِخ ) شاعری است. صادقی کتابدار نویسد: از قصبه بروجرد ولایت همدان است و اوقات خود را به کارگری میگذرانید. جوانی شگفته و گرم آمیزش است. در اوایل خیلی باادب ، بی طمع و کاسب بود، ولی حالا از قراری که می گویند خیلی شاعرپیشه و مسخره و طمعکار شده است ، ان شأاﷲ عاقبت بخیر باشد. به لهجه لرستان ابیات مشهور زیاد دارد. و این اشعار از اوست :
خوش آن تواضع و گرمی میان ناز و محبت
که دود آتش رشک از دل نیاز برآمد.
نگذرد بر خاطرش هرگز تلافی کردنی
خاطرآزاری که خوش کرده ست آزار مرا.
حسن یوسف اگر از غمزه چنین تیغ کشد
نوبت دست بریدن به زلیخا نرسد.
( مجمعالخواص ص 267 ).
رجوع به آتشکده آذر چ زوار ص 263 شود.

صیقلی. [ ص َ ق َ ] ( اِخ ) محمدبن محمدبن ظفر. او راست کتابی به نام انباء نجباء الابناء.وی بسال 565 هَ. ق. درگذشت. ( قاموس الاعلام ترکی ).

صیقلی . [ ص َ / ص ِ ق َ ] (ص نسبی ، اِ) صیقل . جلادهنده . روشن کننده . جَلاّء. موره زن . آینه افروز :
نخست آهنگری با تیغ بنمای
پس آنگه صیقلی را کار فرمای .

نظامی .


آهن ارچه تیره و بی نور بود
صیقلی آن تیرگی او زدود.

مولوی .


گر من سخن درشت نگویم تو نشنوی
بی جهد از آینه نبرد زنگ صیقلی .

سعدی .


عشق در فکر شکست زنگ و ما را زنگ نیست
صیقلی آماده ٔ کار و نشان از رنگ نیست .

ملاطغرا (از آنندراج ).


|| سنگ فسان . (غیاث اللغات ). || مصقول .جلاداده . جلایافته و زدوده . روشن کرده . پرداخت کرده . مهره زده :
گر بظاهر در نظرها بی هنر باشم چه باک
همچو تیغ صیقلی باشد نهان جوهر مرا.

مرتضی قلی بیک (از آنندراج ).



صیقلی . [ ص َ ق َ ] (اِخ ) شاعری است . صادقی کتابدار نویسد: از قصبه ٔ بروجرد ولایت همدان است و اوقات خود را به کارگری میگذرانید. جوانی شگفته و گرم آمیزش است . در اوایل خیلی باادب ، بی طمع و کاسب بود، ولی حالا از قراری که می گویند خیلی شاعرپیشه و مسخره و طمعکار شده است ، ان شأاﷲ عاقبت بخیر باشد. به لهجه ٔ لرستان ابیات مشهور زیاد دارد. و این اشعار از اوست :
خوش آن تواضع و گرمی میان ناز و محبت
که دود آتش رشک از دل نیاز برآمد.
نگذرد بر خاطرش هرگز تلافی کردنی
خاطرآزاری که خوش کرده ست آزار مرا.
حسن یوسف اگر از غمزه چنین تیغ کشد
نوبت دست بریدن به زلیخا نرسد.

(مجمعالخواص ص 267).


رجوع به آتشکده ٔ آذر چ زوار ص 263 شود.

فرهنگ عمید

۱. زدوده، جلایافته.
۲. (اسم، صفت نسبی ) [قدیمی] کسی که زنگ فلز یا آینه را می زداید، صیقل، صیقل گر.

واژه نامه بختیاریکا

تَوس؛ هَلیک

پیشنهاد کاربران

سطح صاف و روشن


زدوده. . . . .


کلمات دیگر: