کلمه جو
صفحه اصلی

غیبه

فرهنگ فارسی

قبه سپر، پولکهای فلزی روی جوشن یابرگستوان
( اسم ) ۱ - تیر دان کیش جعبه ترکش ۲ - هر یک از آهن های تنک کوچک که برای ساختن جوشن و بکتر برهم نهند ۳ - دایره هایی در سپر که از چوب و ابریشم پیچیده باشند .
در آمدن چیزی در چیزی یا بدگویی در پس کسی .

فرهنگ معین

(غِ بِ ) (اِ. ) ۱ - پولک جوشن ، تکه های آهنی که در جوش به کار می بردند. ۲ - تیردان .

لغت نامه دهخدا

غیبه. [ غ َ / غ ِ ب َ / ب ِ ] ( اِ ) تیردان. ( صحاح الفرس ) ( فرهنگ اوبهی ) ( برهان قاطع ). کیش و جعبه. ( برهان قاطع ). ترکش و جعبه. ( غیاث اللغات ). || هر یک از آهنهای تُنُک کوچک که بر هم نهند ساختن جوشن را. ( از صحاح الفرس ). پاره های آهن باشد که در جیبه و بکتر و جوشن و دیگر اسلحه بکار برند. ( فرهنگ جهانگیری ). پاره های آهن که در بکتر و جوشن که از جمله اسلحه جنگ است بکار برده شود. ( برهان قاطع ) ( غیاث اللغات ). فولاد و آهن که بر جوشن نصب کنند. ( فرهنگ رشیدی ). پولکهای آهن وپولاد که بر جوشن نصب کنند. ( آنندراج ) ( انجمن آرا ).
چو زر ساوچکان بلک از او چو بنشستی
شدی پشیزه سیمین غیبه جوشن.
شهید بلخی ( در صفت آتش سده ).
پرآب ترا غیبه های جوشن
پرخاک ترا چرخهای دیبا.
منجیک ترمذی.
از پشت یکی جوشن خرپشته فرونه
کز داشتنش غیبه جوشنت بفرکند.
عماره مروزی.
به چنگ اندرون شیرپیکر درفش
بر آن غیبه زنگ خورده بنفش.
فردوسی.
همان جوشن و خود غیبه به زر
بپوشید درزیرشان چون زبر.
فردوسی.
فلک چو غیبه جوشن ستاره زان دارد
که بی درنگ بر او گرز برزنی بشتاب .
فرخی.
تا چو سر از برف گرد اندرکشد سیمین زره
برگ شاخ رز چنان چون غیبه زرین شود.
فرخی.
همی ز جوشن برکند غیبه جوشن
همی ز مغفر بگسست رفرف مغفر.
فرخی.
به خار غیبه ربودی درختش از جوشن
به لمس جامه دریدی گیاهش از خفتان.
عنصری ( از فرهنگ رشیدی ) ( فرهنگ سروری ).
یکی بر قلعه ای کش کوه پاره ست
یکی بر جوشنی کش غیبه سندان.
عنصری.
تا هست خامه خامه به هر بادیه زریگ
وز باد غیبه غیبه بر او نقش بیشمار.
عسجدی.
ز خون غیبه ها لاله کردار گشت
سنان ارغوان تیغ گلنار گشت .
اسدی ( گرشاسب نامه از جهانگیری ) ( از انجمن آرا ).
کجا گرز کین کوفت که غار شد
کجا نیزه زد غیبه گلنار شد.
اسدی ( گرشاسب نامه ).
طبع مغناطیس دارد زخم تو کز اسب خصم
بر دو منزل بگسلاند غیبه برگستوان .
ازرقی ( از جهانگیری ).
ریخت از شاخ درختان از نهیب تیر او
غیبه های جوشن رز آبگون بر آبگیر.

غیبه . [ غ َ / غ ِ ب َ / ب ِ ] (اِ) تیردان . (صحاح الفرس ) (فرهنگ اوبهی ) (برهان قاطع). کیش و جعبه . (برهان قاطع). ترکش و جعبه . (غیاث اللغات ). || هر یک از آهنهای تُنُک کوچک که بر هم نهند ساختن جوشن را. (از صحاح الفرس ). پاره های آهن باشد که در جیبه و بکتر و جوشن و دیگر اسلحه بکار برند. (فرهنگ جهانگیری ). پاره های آهن که در بکتر و جوشن که از جمله ٔ اسلحه ٔ جنگ است بکار برده شود. (برهان قاطع) (غیاث اللغات ). فولاد و آهن که بر جوشن نصب کنند. (فرهنگ رشیدی ). پولکهای آهن وپولاد که بر جوشن نصب کنند. (آنندراج ) (انجمن آرا).
چو زر ساوچکان بلک از او چو بنشستی
شدی پشیزه ٔ سیمین غیبه ٔ جوشن .

شهید بلخی (در صفت آتش سده ).


پرآب ترا غیبه های جوشن
پرخاک ترا چرخهای دیبا.

منجیک ترمذی .


از پشت یکی جوشن خرپشته فرونه
کز داشتنش غیبه ٔ جوشنت بفرکند.

عماره ٔ مروزی .


به چنگ اندرون شیرپیکر درفش
بر آن غیبه ٔ زنگ خورده بنفش .

فردوسی .


همان جوشن و خود غیبه به زر
بپوشید درزیرشان چون زبر.

فردوسی .


فلک چو غیبه ٔ جوشن ستاره زان دارد
که بی درنگ بر او گرز برزنی بشتاب .

فرخی .


تا چو سر از برف گرد اندرکشد سیمین زره
برگ شاخ رز چنان چون غیبه ٔ زرین شود.

فرخی .


همی ز جوشن برکند غیبه ٔ جوشن
همی ز مغفر بگسست رفرف مغفر.

فرخی .


به خار غیبه ربودی درختش از جوشن
به لمس جامه دریدی گیاهش از خفتان .

عنصری (از فرهنگ رشیدی ) (فرهنگ سروری ).


یکی بر قلعه ای کش کوه پاره ست
یکی بر جوشنی کش غیبه سندان .

عنصری .


تا هست خامه خامه به هر بادیه زریگ
وز باد غیبه غیبه بر او نقش بیشمار.

عسجدی .


ز خون غیبه ها لاله کردار گشت
سنان ارغوان تیغ گلنار گشت .

اسدی (گرشاسب نامه از جهانگیری ) (از انجمن آرا).


کجا گرز کین کوفت که غار شد
کجا نیزه زد غیبه گلنار شد.

اسدی (گرشاسب نامه ).


طبع مغناطیس دارد زخم تو کز اسب خصم
بر دو منزل بگسلاند غیبه ٔ برگستوان .

ازرقی (از جهانگیری ).


ریخت از شاخ درختان از نهیب تیر او
غیبه های جوشن رز آبگون بر آبگیر.

سوزنی .


حلقه ٔ سیمین زره چون ز شمرشد پدید
غیبه ٔ زرین فشاند بر سر او شاخسار.

خاقانی .


|| دایره هایی در سپر که از چوب و ابریشم پیچیده باشند. (از برهان قاطع). دوایری که بر سپر بود و آن چوبهاست که ابریشم و جز آن بر آن پیچند. (فرهنگ رشیدی ) (از فرهنگ خطی ). || پنبه ٔ محلوج . (از برهان قاطع).

غیبة. [ ب َ ] (ع مص ) درآمدن چیزی در چیزی . (از منتهی الارب ). فرورفتن چیزی در چیزی و پوشیده شدن . غِیابة. غُیوبة.غِیاب . غَیاب . (از اقرب الموارد). || (اِمص ) بدگویی در پس کسی . اسم است اغتیاب را. غیبة در صورتی گویند که راست باشد و اگر دروغ باشد بهتان نامیده شود. (از منتهی الارب ). عیب کسی در قفای او گفتن ، و با لفظ کردن استعمال میشود. (آنندراج ). یاد کردن کسی بدانچه دوست ندارد بشرط آنکه شخص دارای آن باشد ودر غیر این صورت بهتان است یعنی نسبت دادن چیزی که آن را بجا نیاورده است . (از تعریفات جرجانی ). وقیعة.(منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به غیبَت شود.


غیبة. [ غ َ ب َ ] (ع مص ) غایب شدن . (تاج المصادر بیهقی ) (المصادر زوزنی ). ناپدید شدن . (منتهی الارب ). دور شدن و ناپدید گشتن . جدایی . (اقرب الموارد). ضد حضور. (غیاث اللغات ) (آنندراج ). غایب شدن . نادیداری . مقابل حضور. مقابل حضرت . غَیب . غِیاب . غُیوب . مَغیب . (اقرب الموارد). رجوع به غَیبَت شود. || در پس کسی بدی او را گفتن و غیبت کردن . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). بد گفتن از پس . زشت یاد. در کسی در افتادن و در غیاب او بدی او گفتن . یاد کردن کسی دیگری را بر وجهی که اگر بشنود او را ناپسند آید. رجوع به غیبَة و غیبت شود.


فرهنگ عمید

۱. قبۀ سپر.
۲. پولک های فلزی روی جوشن یا بر گستوان: طبع مغناطیس دارد نوک تو کز اسب خصم / بر دو منزل بگسلاند غیبهٴ بر گستوان (ازرقی: ۸۰ ).
۳. تیردان.

دانشنامه آزاد فارسی

غیبه (الغیبه). غَیْبَه (الغَیْبَه)
نام رشته ای از کتاب ها پیرامون غیبت امام زمان (عج). در این نوع کتاب ها، غالباً احادیث مربوط به آن حضرت و علل و اسرار غیبت، علائم ظهور و وظائف دوران غیبت، شرح احوال نواب و وکلای امام، و جز آن تدوین شده است. مشهورترین آثارِ به این نام، کتاب الغیبة از شیخ محمد ابراهیم بن جعفر نعمانی، از شاگردان شیخ کلینی، و کتاب الغیبة از محمد بن حسن طوسی است. این دو اثر مهم، بارها در ایران و عراق و لبنان چاپ و بارها به فارسی ترجمه شده است.

دانشنامه اسلامی

[ویکی الکتاب] معنی غَیْبِهِ: غیب خود - نهان خود
معنی لَا یُظْهِرُ: تسلط نمی دهد (اظهار کسی بر هر چیز به معنای آن است که او را در رسیدن به آن چیز کمک کنی و او را بر آن مسلط سازی لذا عبارت "فَلَا یُظْهِرُ عَلَیٰ غَیْبِهِ أَحَداً " یعنی "من کسی را برای احاطه به غیب خودم کمک نمیکنم ، و بر غیب خود مسلط نمیسازم " )
ریشه کلمه:
غیب (۶۰ بار)
ه (۳۵۷۶ بار)


کلمات دیگر: