زنبر
فارسی به انگلیسی
hand-barrow
فرهنگ فارسی
( اسم ) آن باشد که کسی دهان خود را پر باد کند و دیگری چنان دستی بر آن بزند که آن باد با صدا از دهان او بجهد زنبغل .
دهی از دهستان کوهپایه بخش نوبران شهرستان ساوه است .
( صفت ) آنکه برای دیگران زن برد دیوث پا انداز .
فرهنگ معین
(زَ بَ) (اِ.) (عا.) ظرفی مستطیل شکل که هر گوشة آن یک دستگیره دارد و به وسیلة آن خاک ، خشت و مانند آن راجابه جا کنند.
لغت نامه دهخدا
زنبر. [ زُم ْ ب ُ ] (ع ص ) کودک حاضرجواب . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). خفیف ظریف سریع الجواب . (از اقرب الموارد). رجوع به ماده ٔ قبل شود. خُرد و ریزه . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). صغیر. (اقرب الموارد).
زنبر. [ ] (اِخ ) دهی از دهستان کوهپایه ٔ بخش نوبران شهرستان ساوه است و 252 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).
زنبر. [ ] (ع مص ) دزی این کلمه را خشمگین شدن معنی کرده است . رجوع به ج 1 ص 605 شود.
ز کشتمندان زآن روستای بلخ هنوز
همی کشند سر وپای کشته بر زنبر.
عنصری .
همی ریزد میان باغ لؤلؤها به زنبرها
همی سوزد میان راغ عنبرها بمجمرها.
منوچهری .
زده یاقوت رمانی به صحراها به خرمنها
فشانده مشک خرخیزی به بستانها به زنبرها.
منوچهری .
حضرت خواجه ٔ ما قدس اﷲ روحه در قصر عارفان به اشارت ایشان زنبر می کشیدند. (انیس الطالبین ). من جمیع مبرزهای مدارس شهر بخارا را پاک کرده بودم و به زنبر کشیده ... سهل کاری کرده ای که به زنبر کشیده ای . (انیس الطالبین ص 27). و تشها و زنبرها پیش ایشان بود. (انیس الطالبین ص 27).
می کشد خاک خانه ٔ خصمش
فعله ٔ کین به توبره و زنبر.
فخری (از آنندراج ).
|| انگشت دان که به تازیش منقل خوانند و بدین دو معنی زنبل مترادف آن است . (شرفنامه ٔ منیری ). || مشکی را نیز گفته اند که بر دو سر آن دو چوب تعبیه کرده باشند و بدان آب کشند. (برهان ) (از فرهنگ فارسی معین ) (ناظم الاطباء). || زرشک را نیز گویند و آن چیزی باشد ترش مزه که در آش وطعام کنند و خورند و به عربی انبرباریس خوانند. (برهان ). زرشک و انبرباریس . (ناظم الاطباء). در فرهنگ بمعنی زرشک و انبرباریس آورده . (آنندراج ). || نام یکی از آلات جنگ است . (برهان ) (از شرفنامه ٔ منیری ). و گویند یکی از آلات جنگ است . (آنندراج ). یکی از ادوات جنگ . (از ناظم الاطباء) :
توان بردن هنوز از جای جنگت
دریده زهره ٔ سگزی به زنبر.
ازرقی (دیوان چ سعید نفیسی ص 20).
|| محفه و پالکی . (ناظم الاطباء).
ز کشتمندان زآن روستای بلخ هنوز
همی کشند سر وپای کشته بر زنبر.
همی سوزد میان راغ عنبرها بمجمرها.
فشانده مشک خرخیزی به بستانها به زنبرها.
می کشد خاک خانه خصمش
فعله کین به توبره و زنبر.
زنبر. [ زَم ْ ب َ ] (ع اِ) شیر بیشه . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). اسد. (اقرب الموارد). || (ص ) مرد حاضرجواب . (منتهی الارب )(آنندراج ) (ناظم الاطباء). رجوع به ماده ٔ بعد شود.
زنبر. [ زُم ْ ب َ / زُم ْ ب ُ ] (اِ) نوعی از پارچه ٔ نرم که دارای پرزهای دراز باشد. (ناظم الاطباء).
زنبر. [ زُم ْ ب ُ ] (اِ) آن باشد که کسی دهان خود را پر باد کند و دیگری بنوعی دست بر آن زند که آن باد با صدا از دهان بجهد. (برهان ) (از فرهنگ فارسی معین ) (از ناظم الاطباء). رجوع به زنبغل شود.