کلمه جو
صفحه اصلی

زنبر

فارسی به انگلیسی

handbarrow, hand-barrow

hand-barrow


فرهنگ فارسی

سبدچهارگوش که چهاردسته داردودر آن خاک یاخشت، یاچیزدیگرمیریزندودوتن برمیدارند
( اسم ) آن باشد که کسی دهان خود را پر باد کند و دیگری چنان دستی بر آن بزند که آن باد با صدا از دهان او بجهد زنبغل .
دهی از دهستان کوهپایه بخش نوبران شهرستان ساوه است .
( صفت ) آنکه برای دیگران زن برد دیوث پا انداز .

فرهنگ معین

(زَ بَ) (اِ.) (عا.) ظرفی مستطیل شکل که هر گوشة آن یک دستگیره دارد و به وسیلة آن خاک ، خشت و مانند آن راجابه جا کنند.


(زَ بَ ) (اِ. ) (عا. ) ظرفی مستطیل شکل که هر گوشة آن یک دستگیره دارد و به وسیلة آن خاک ، خشت و مانند آن راجابه جا کنند.، (زَ بَ ) (ص . ) دلال محبت ، پاانداز.

لغت نامه دهخدا

زنبر. [ زُم ْ ب ُ ] (ع ص ) کودک حاضرجواب . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). خفیف ظریف سریع الجواب . (از اقرب الموارد). رجوع به ماده ٔ قبل شود. خُرد و ریزه . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). صغیر. (اقرب الموارد).


زنبر. [ ] (اِخ ) دهی از دهستان کوهپایه ٔ بخش نوبران شهرستان ساوه است و 252 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).


زنبر. [ ] (ع مص ) دزی این کلمه را خشمگین شدن معنی کرده است . رجوع به ج 1 ص 605 شود.


زنبر. [ زَم ْ ب َ ] (اِ) آلتی چوبین به شکل مکعب مستطیل که سطح فوقانی آن باز است و در آن خاک ،خشت و مانند آن کنند و از جایی به جایی برند. زنبه .(فرهنگ فارسی معین ). چهارچوب باشد، مانند: نردبان دو پایه که میان آن را به ریسمان یا نوار چرم ببافند و از خاک و خشت و امثال آن پر کنند و دو کس برداشته از جایی بجایی برند و به عربی منقل خوانند. (برهان ).زنبل . زَنبَه . (حاشیه ٔ برهان چ معین ). زنبل . گلیمی یا تخته ای که بر دو زبر آن چوب تعبیه نموده ، خاک کشند و آن را خاک کش نیز گویند. (آنندراج ). مربعی که با دو بازو بود و خاک و سرگین و امثال آن را دو کس ، یکی از پیش و یکی در پس گرفته کشند و نیز خشت زنان گل تربدان نقل کنند. (شرفنامه ٔ منیری ). افزاری چارچوب مانند که در آن خاک و خشت و جز آن ریخته و دو کس برداشته از جایی به جایی برند و به تاری منقل گویند. (از ناظم الاطباء). زنبل . (فرهنگ فارسی معین ) :
ز کشتمندان زآن روستای بلخ هنوز
همی کشند سر وپای کشته بر زنبر.

عنصری .


همی ریزد میان باغ لؤلؤها به زنبرها
همی سوزد میان راغ عنبرها بمجمرها.

منوچهری .


زده یاقوت رمانی به صحراها به خرمنها
فشانده مشک خرخیزی به بستانها به زنبرها.

منوچهری .


حضرت خواجه ٔ ما قدس اﷲ روحه در قصر عارفان به اشارت ایشان زنبر می کشیدند. (انیس الطالبین ). من جمیع مبرزهای مدارس شهر بخارا را پاک کرده بودم و به زنبر کشیده ... سهل کاری کرده ای که به زنبر کشیده ای . (انیس الطالبین ص 27). و تشها و زنبرها پیش ایشان بود. (انیس الطالبین ص 27).
می کشد خاک خانه ٔ خصمش
فعله ٔ کین به توبره و زنبر.

فخری (از آنندراج ).


|| انگشت دان که به تازیش منقل خوانند و بدین دو معنی زنبل مترادف آن است . (شرفنامه ٔ منیری ). || مشکی را نیز گفته اند که بر دو سر آن دو چوب تعبیه کرده باشند و بدان آب کشند. (برهان ) (از فرهنگ فارسی معین ) (ناظم الاطباء). || زرشک را نیز گویند و آن چیزی باشد ترش مزه که در آش وطعام کنند و خورند و به عربی انبرباریس خوانند. (برهان ). زرشک و انبرباریس . (ناظم الاطباء). در فرهنگ بمعنی زرشک و انبرباریس آورده . (آنندراج ). || نام یکی از آلات جنگ است . (برهان ) (از شرفنامه ٔ منیری ). و گویند یکی از آلات جنگ است . (آنندراج ). یکی از ادوات جنگ . (از ناظم الاطباء) :
توان بردن هنوز از جای جنگت
دریده زهره ٔ سگزی به زنبر.

ازرقی (دیوان چ سعید نفیسی ص 20).


|| محفه و پالکی . (ناظم الاطباء).

زنبر. [ زَم ْ ب َ ] ( اِ ) آلتی چوبین به شکل مکعب مستطیل که سطح فوقانی آن باز است و در آن خاک ،خشت و مانند آن کنند و از جایی به جایی برند. زنبه.( فرهنگ فارسی معین ). چهارچوب باشد، مانند: نردبان دو پایه که میان آن را به ریسمان یا نوار چرم ببافند و از خاک و خشت و امثال آن پر کنند و دو کس برداشته از جایی بجایی برند و به عربی منقل خوانند. ( برهان ).زنبل. زَنبَه. ( حاشیه برهان چ معین ). زنبل. گلیمی یا تخته ای که بر دو زبر آن چوب تعبیه نموده ، خاک کشند و آن را خاک کش نیز گویند. ( آنندراج ). مربعی که با دو بازو بود و خاک و سرگین و امثال آن را دو کس ، یکی از پیش و یکی در پس گرفته کشند و نیز خشت زنان گل تربدان نقل کنند. ( شرفنامه منیری ). افزاری چارچوب مانند که در آن خاک و خشت و جز آن ریخته و دو کس برداشته از جایی به جایی برند و به تاری منقل گویند. ( از ناظم الاطباء ). زنبل. ( فرهنگ فارسی معین ) :
ز کشتمندان زآن روستای بلخ هنوز
همی کشند سر وپای کشته بر زنبر.
عنصری.
همی ریزد میان باغ لؤلؤها به زنبرها
همی سوزد میان راغ عنبرها بمجمرها.
منوچهری.
زده یاقوت رمانی به صحراها به خرمنها
فشانده مشک خرخیزی به بستانها به زنبرها.
منوچهری.
حضرت خواجه ما قدس اﷲ روحه در قصر عارفان به اشارت ایشان زنبر می کشیدند. ( انیس الطالبین ). من جمیع مبرزهای مدارس شهر بخارا را پاک کرده بودم و به زنبر کشیده... سهل کاری کرده ای که به زنبر کشیده ای. ( انیس الطالبین ص 27 ). و تشها و زنبرها پیش ایشان بود. ( انیس الطالبین ص 27 ).
می کشد خاک خانه خصمش
فعله کین به توبره و زنبر.
فخری ( از آنندراج ).
|| انگشت دان که به تازیش منقل خوانند و بدین دو معنی زنبل مترادف آن است. ( شرفنامه منیری ). || مشکی را نیز گفته اند که بر دو سر آن دو چوب تعبیه کرده باشند و بدان آب کشند. ( برهان ) ( از فرهنگ فارسی معین ) ( ناظم الاطباء ). || زرشک را نیز گویند و آن چیزی باشد ترش مزه که در آش وطعام کنند و خورند و به عربی انبرباریس خوانند. ( برهان ). زرشک و انبرباریس. ( ناظم الاطباء ). در فرهنگ بمعنی زرشک و انبرباریس آورده. ( آنندراج ). || نام یکی از آلات جنگ است. ( برهان ) ( از شرفنامه منیری ). و گویند یکی از آلات جنگ است. ( آنندراج ). یکی از ادوات جنگ. ( از ناظم الاطباء ) :

زنبر. [ زَم ْ ب َ ] (ع اِ) شیر بیشه . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). اسد. (اقرب الموارد). || (ص ) مرد حاضرجواب . (منتهی الارب )(آنندراج ) (ناظم الاطباء). رجوع به ماده ٔ بعد شود.


زنبر. [ زُم ْ ب َ / زُم ْ ب ُ ] (اِ) نوعی از پارچه ٔ نرم که دارای پرزهای دراز باشد. (ناظم الاطباء).


زنبر. [ زُم ْ ب ُ ] (اِ) آن باشد که کسی دهان خود را پر باد کند و دیگری بنوعی دست بر آن زند که آن باد با صدا از دهان بجهد. (برهان ) (از فرهنگ فارسی معین ) (از ناظم الاطباء). رجوع به زنبغل شود.



کلمات دیگر: