دراوردن
فارسی به انگلیسی
فارسی به عربی
انفجر , تطور
حفارة
حفارة
انفجر , تطور
مترادف و متضاد
تنظیم کردن، اماده چاپ کردن، انشاء کردن، دراوردن، تحریر کردن
دادن، ارائه دادن، تحویل دادن، در اوردن، ترجمه کردن، تسلیم داشتن
جا دادن، دخالت کردن، مزاحم شدن، منصوب کردن، در اوردن، داخل کردن
گول زدن، کندن، در اوردن، با اسکنه کندن، بزور ستاندن
منفجر شدن، جوانه زدن، فوران کردن، در امدن، در اوردن، جوش دراوردن
استنتاج کردن، در اوردن، بیرون دادن، گشادن، نمو کردن
در اوردن، لباس کندن
قطع کردن، بریدن، در اوردن
فرهنگ فارسی
( در آوردن ) ( مصدر ) ۱ - داخل کردن ادخال . ۲ - بیرون آوردن ( از اضداد ) . ۳ - رها کردن آزاد ساختن . یا از خود در آوردن دروغ پردازی کردن مطلبی از خود ساختن که واقعیت نداشته باشد .
فرهنگ معین
( درآوردن ) (دَ. وَ دَ ) (مص م . ) ۱ - داخل کردن . ۲ - بیرون آوردن . ۳ - (عا. ) کسب کردن ، به دست آوردن .
لغت نامه دهخدا
( درآوردن ) درآوردن. [ دَ وَ دَ ] ( مص مرکب ) داخل کردن. فروبردن. وارد کردن. بدرون بردن. سپوختن. غرقه کردن. ادخال. ( دهار ). ایراد. ایلاج. ( تاج المصادر بیهقی ) ( دهار ). غَلغلة. ( منتهی الارب ). مُدخَل. ( منتهی الارب ) ( تاج المصادر بیهقی ): ادمان ، اسلاک ، سلک ، لحک ، ملاحکة؛ درآوردن چیزی را در چیزی. ( از منتهی الارب ). اسواء؛ تمام درآوردن چیزی را در چیزی. اصلاء؛ در آتش درآوردن. ( دهار ). اقحام ؛ درآوردن چیزی در چیزی بعنف. ( دهار ) ( تاج المصادر بیهقی ). تلحیف ؛ درآوردن نره در اطراف شرم. سلک ؛ درآوردن دست خود را در جیب. شصر؛ چوب شصار در سوراخ بینی ناقه درآوردن. ( از منتهی الارب ).
- به انگشت درآوردن ؛ در انگشت کردن. به انگشت درکردن : نخستین کسی که انگشتری کرد و به انگشت درآورد، جمشید بود. ( نوروزنامه ).
|| درهم کردن ؛ ادغام ؛ درآوردن حرف در حرف. ( دهار ). || داخل کردن. وارد کردن. به حضور آوردن. به درون بردن :
از آن مرغزار اسب بیژن براند
به خیمه درآورد و روزی بماند.
شه کافران دل پراکنده کین.
همان کش درآورد بیرون برد.
هر صبح پای صبر به دامن درآوردم
پرگار عجز گرد سر و تن درآورم.
به هر مجلس که شهدت خوان درآرد
به صورتهای مومین جان درآرد.
ز دلگرمی بجوش آمد دل شاه.
ورا چندین زمان بر در ندارید.
به خانه درآوردش و خوان کشید.
- به انگشت درآوردن ؛ در انگشت کردن. به انگشت درکردن : نخستین کسی که انگشتری کرد و به انگشت درآورد، جمشید بود. ( نوروزنامه ).
|| درهم کردن ؛ ادغام ؛ درآوردن حرف در حرف. ( دهار ). || داخل کردن. وارد کردن. به حضور آوردن. به درون بردن :
از آن مرغزار اسب بیژن براند
به خیمه درآورد و روزی بماند.
فردوسی.
درآورد لشکر به ایران زمین شه کافران دل پراکنده کین.
فردوسی.
ازین بند و زندان بناچار و چارهمان کش درآورد بیرون برد.
ناصرخسرو.
نجاشی گفت : ایشان را درآرید، جعفر طیار با یاران خویشتن درآمدند.( قصص الانبیاء ص 326 ). فرعون کس فرستاد که کیست ؟ گفتند: موسی است. گفت : درآریدشان. ( قصص الانبیاء ص 99 ).هر صبح پای صبر به دامن درآوردم
پرگار عجز گرد سر و تن درآورم.
خاقانی.
پسر بر خر نشست و در جوی رفت و به گردابی عمیق درآورد، ناگاه تلاطم امواج و تراکم افواج سیلاب دررسید. ( سندبادنامه ص 115 ).به هر مجلس که شهدت خوان درآرد
به صورتهای مومین جان درآرد.
نظامی.
بفرمودش درآوردن به درگاه ز دلگرمی بجوش آمد دل شاه.
نظامی.
بفرمود آنگهی کو را درآریدورا چندین زمان بر در ندارید.
نظامی.
به خلق و فریبش گریبان کشیدبه خانه درآوردش و خوان کشید.
سعدی.
درویش را ضرورتی پیش آمد، کسی گفت : فلان نعمتی دارد بی قیاس... گفت : من او را ندانم... دستش گرفت تا به منزل آن شخص درآورد. ( گلستان سعدی ). چندانکه مقربان آن حضرت بر حال من وقوف یافتند و به اکرام درآوردند و برتر مقامی معین کردند. ( گلستان سعدی ). پس به کشتی درآوردند و روان شدند. ( گلستان سعدی ). اکراس ؛ درآوردن بزغالگان را در کرس. ( از منتهی الارب ). تحَفیف ، حَف ؛ گرد چیزی درآوردن. تصلیة؛ در آتش درآوردن سوختن را. ( دهار ). هبوط؛ درآوردن در شهری. ( از منتهی الارب ).فرهنگ عمید
( درآوردن ) ۱. بیرون آوردن، ظاهر ساختن.
۲. [قدیمی] داخل کردن.
۲. [قدیمی] داخل کردن.
واژه نامه بختیاریکا
( دِر اَوُردِن ) تاب خوردن؛ گشت زدن؛ مسافرت
( دِراوُردِن ) تاب خوردن؛ گشتن
( دِراوُردِن ) تاب خوردن؛ گشتن
پیشنهاد کاربران
put out
کلمات دیگر: