( ~. دَ ) (مص ل . ) ۱ - وعده دادن ، نوید دادن . ۲ - اجازه دادن .
زبان دادن
فرهنگ معین
لغت نامه دهخدا
زبان دادن. [ زَ دَ ] ( مص مرکب ) وعده کردن و عهد کردن. ( فرهنگ نظام ). کنایه از عهد و شرط کردن. ( برهان قاطع ). وعده و عهد و پیمان و شرط کردن. ( غیاث اللغات ). کنایه از عهد و پیمان بستن. ( آنندراج ). عهد و شرط کردن. ( ناظم الاطباء ). قول دادن. عهد بستن. وعده دادن :
شما را زبان داد باید همان
که بر ما نباشد کسی بدگمان.
که رودابه را بدنیارد بروی.
زبان داده ام شاه را تاسه روز
چو پیدا شود روز گیتی فروز
بریده سرت را به ایران سپاه
ببینند بر نیزه در پیش شاه.
بدستبوس سپهدار خسرو ایران.
امید کرد و زبان داد کرد کار آسان.
زبانش داد شاه مرد در سنج
در سنجیده بیرون ریخت از گنج.
ناقل شکوه را زبان بستیم.
قلم چون بوضعش زبان میدهد
ز خط شعاعی نشان میدهد.
چشمک از آن طرف زند، شوخی ماه من نگر.
شما را زبان داد باید همان
که بر ما نباشد کسی بدگمان.
فردوسی.
زبان داد سین دخت را نامجوی که رودابه را بدنیارد بروی.
فردوسی.
[گفتار قیصر بخسرو پرویز در نامه آنگاه که یاری دادن خواهد در جنگ چوبینه ]:زبان داده ام شاه را تاسه روز
چو پیدا شود روز گیتی فروز
بریده سرت را به ایران سپاه
ببینند بر نیزه در پیش شاه.
فردوسی.
چنانکه گفت و زبان داد و شاد کرد مرابدستبوس سپهدار خسرو ایران.
فرخی.
چنانکه از کرم او سزد مرا بنواخت امید کرد و زبان داد کرد کار آسان.
فرخی.
بونصر آنچه گفتنی بود با وی بگفت تا دست گرفتند و زبان داده شد تا آنگاه که فرمان باشد عقد و نکاح کنند. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 534 ). نظام الملک زبان داد و گفت امشب با سلطان بگوی. ( راحةالصدور راوندی ). بخدمت و حفظ و حراست... زبان داده ام و ملتزم شده. ( ترجمه تاریخ یمینی ). من بخدمت و حفظ و حراست دولت و ممانعة از عرصه مملکت او زبان داده ام. ( ترجمه تاریخ یمینی چ سنگی ص 167 ). این دعوت را اجابت کرده باسعاف طلبت و انجاح حاجت او زبان داد. ( ترجمه تاریخ یمینی ). هیچکدام از ایشان سبب مشاهده غضب سلطان بتکفل مصلحت او زبان نمیدادند. ( جهانگشای جوینی ). || رخصت دادن. ( برهان قاطع ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). رخصت دادن بتکلم و آنرا لب زدن نیز گویند. ( فرهنگ رشیدی ) : زبانش داد شاه مرد در سنج
در سنجیده بیرون ریخت از گنج.
میرخسرو ( از آنندراج ).
راوی شکر را زبان دادیم ناقل شکوه را زبان بستیم.
ظهوری ( از آنندراج ).
|| اقرار و اعتراف کردن بچیزی. ( آنندراج ) : قلم چون بوضعش زبان میدهد
ز خط شعاعی نشان میدهد.
ملاطغرا ( ازآنندراج ).
این طرفم زبان دهد کان توام بجان و دل چشمک از آن طرف زند، شوخی ماه من نگر.
میرخسرو ( از آنندراج ).
|| تملق و چاپلوسی کردن. ( آنندراج بنقل از عنصر دانش ). || فریب دادن. ( آنندراج ) : زبان دادن . [ زَ دَ ] (مص مرکب ) وعده کردن و عهد کردن . (فرهنگ نظام ). کنایه از عهد و شرط کردن . (برهان قاطع). وعده و عهد و پیمان و شرط کردن . (غیاث اللغات ). کنایه از عهد و پیمان بستن . (آنندراج ). عهد و شرط کردن . (ناظم الاطباء). قول دادن . عهد بستن . وعده دادن :
شما را زبان داد باید همان
که بر ما نباشد کسی بدگمان .
زبان داد سین دخت را نامجوی
که رودابه را بدنیارد بروی .
[گفتار قیصر بخسرو پرویز در نامه آنگاه که یاری دادن خواهد در جنگ چوبینه ]:
زبان داده ام شاه را تاسه روز
چو پیدا شود روز گیتی فروز
بریده سرت را به ایران سپاه
ببینند بر نیزه در پیش شاه .
چنانکه گفت و زبان داد و شاد کرد مرا
بدستبوس سپهدار خسرو ایران .
چنانکه از کرم او سزد مرا بنواخت
امید کرد و زبان داد کرد کار آسان .
بونصر آنچه گفتنی بود با وی بگفت تا دست گرفتند و زبان داده شد تا آنگاه که فرمان باشد عقد و نکاح کنند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 534). نظام الملک زبان داد و گفت امشب با سلطان بگوی . (راحةالصدور راوندی ). بخدمت و حفظ و حراست ... زبان داده ام و ملتزم شده . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ). من بخدمت و حفظ و حراست دولت و ممانعة از عرصه ٔ مملکت او زبان داده ام . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ سنگی ص 167). این دعوت را اجابت کرده باسعاف طلبت و انجاح حاجت او زبان داد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ). هیچکدام از ایشان سبب مشاهده ٔ غضب سلطان بتکفل مصلحت او زبان نمیدادند. (جهانگشای جوینی ). || رخصت دادن . (برهان قاطع) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). رخصت دادن بتکلم و آنرا لب زدن نیز گویند. (فرهنگ رشیدی ) :
زبانش داد شاه مرد در سنج
در سنجیده بیرون ریخت از گنج .
راوی شکر را زبان دادیم
ناقل شکوه را زبان بستیم .
|| اقرار و اعتراف کردن بچیزی . (آنندراج ) :
قلم چون بوضعش زبان میدهد
ز خط شعاعی نشان میدهد.
این طرفم زبان دهد کان توام بجان و دل
چشمک از آن طرف زند، شوخی ماه من نگر.
|| تملق و چاپلوسی کردن . (آنندراج بنقل از عنصر دانش ). || فریب دادن . (آنندراج ) :
مردم ز رشک غیر زبانم چه میدهی
زهرم چو کارگر شده تریاک بهر چیست .
حدیث بوسه ٔ شیرین لبان اگر گفتم
ز من مدان تو که جمعی مرا زبان دادند.
شما را زبان داد باید همان
که بر ما نباشد کسی بدگمان .
فردوسی .
زبان داد سین دخت را نامجوی
که رودابه را بدنیارد بروی .
فردوسی .
[گفتار قیصر بخسرو پرویز در نامه آنگاه که یاری دادن خواهد در جنگ چوبینه ]:
زبان داده ام شاه را تاسه روز
چو پیدا شود روز گیتی فروز
بریده سرت را به ایران سپاه
ببینند بر نیزه در پیش شاه .
فردوسی .
چنانکه گفت و زبان داد و شاد کرد مرا
بدستبوس سپهدار خسرو ایران .
فرخی .
چنانکه از کرم او سزد مرا بنواخت
امید کرد و زبان داد کرد کار آسان .
فرخی .
بونصر آنچه گفتنی بود با وی بگفت تا دست گرفتند و زبان داده شد تا آنگاه که فرمان باشد عقد و نکاح کنند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 534). نظام الملک زبان داد و گفت امشب با سلطان بگوی . (راحةالصدور راوندی ). بخدمت و حفظ و حراست ... زبان داده ام و ملتزم شده . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ). من بخدمت و حفظ و حراست دولت و ممانعة از عرصه ٔ مملکت او زبان داده ام . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ سنگی ص 167). این دعوت را اجابت کرده باسعاف طلبت و انجاح حاجت او زبان داد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ). هیچکدام از ایشان سبب مشاهده ٔ غضب سلطان بتکفل مصلحت او زبان نمیدادند. (جهانگشای جوینی ). || رخصت دادن . (برهان قاطع) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). رخصت دادن بتکلم و آنرا لب زدن نیز گویند. (فرهنگ رشیدی ) :
زبانش داد شاه مرد در سنج
در سنجیده بیرون ریخت از گنج .
میرخسرو (از آنندراج ).
راوی شکر را زبان دادیم
ناقل شکوه را زبان بستیم .
ظهوری (از آنندراج ).
|| اقرار و اعتراف کردن بچیزی . (آنندراج ) :
قلم چون بوضعش زبان میدهد
ز خط شعاعی نشان میدهد.
ملاطغرا (ازآنندراج ).
این طرفم زبان دهد کان توام بجان و دل
چشمک از آن طرف زند، شوخی ماه من نگر.
میرخسرو (از آنندراج ).
|| تملق و چاپلوسی کردن . (آنندراج بنقل از عنصر دانش ). || فریب دادن . (آنندراج ) :
مردم ز رشک غیر زبانم چه میدهی
زهرم چو کارگر شده تریاک بهر چیست .
بابافغانی (از آنندراج ).
حدیث بوسه ٔ شیرین لبان اگر گفتم
ز من مدان تو که جمعی مرا زبان دادند.
بساطی (از آنندراج ).
کلمات دیگر: