کلمه جو
صفحه اصلی

صخد

لغت نامه دهخدا

صخد. [ ص َ ] (اِخ ) عمرانی گوید: بلده ای است . (معجم البلدان ).


صخد. [ ص َ ] (ع مص ) سوختن چیزی را آفتاب . (منتهی الارب ). گرمای آفتاب در کسی اثر کردن . (تاج المصادر بیهقی ). || بانگ کردن گنجشک . || بانگ کردن کلاکموش . (منتهی الارب ).


صخد. [ ص َ خ َ ] (ع مص ) نیک گرم شدن روز و غیر آن . (منتهی الارب ).


صخد. [ ص َ ] ( ع مص ) سوختن چیزی را آفتاب. ( منتهی الارب ). گرمای آفتاب در کسی اثر کردن. ( تاج المصادر بیهقی ). || بانگ کردن گنجشک. || بانگ کردن کلاکموش. ( منتهی الارب ).

صخد. [ ص َ ] ( اِخ ) عمرانی گوید: بلده ای است. ( معجم البلدان ).

صخد. [ ص َ خ َ ] ( ع مص ) نیک گرم شدن روز و غیر آن. ( منتهی الارب ).


کلمات دیگر: