دروگر
فارسی به انگلیسی
reaper
mower, reaper
فارسی به عربی
مفغرة
مترادف و متضاد
خرمن بردار، نوعی عنکبوت، درو گر
درو گر، ماشین درو
فرهنگ فارسی
دروکننده، کسی که گندم یاجویاگیاه دیگررادروکند
( صفت ) آنکه علف را درو کند درو کننده .
شخصی که غله می برد و درو می کند و او را به عربی حصاد خوانند قطع کننده زراعت
( صفت ) کسی که شغلش ساختن آلات چوبی است نجار چوب تراش .
( صفت ) آنکه علف را درو کند درو کننده .
شخصی که غله می برد و درو می کند و او را به عربی حصاد خوانند قطع کننده زراعت
( صفت ) کسی که شغلش ساختن آلات چوبی است نجار چوب تراش .
فرهنگ معین
(دِ رُ گَ ) (ص . ) درو کننده .
لغت نامه دهخدا
دروگر. [ دِ رَ / رُو گ َ ] ( ص مرکب ) شخصی که غله می برد و درو می کند و او را به عربی حصّاد خوانند. ( برهان ). قطع کننده زراعت. ( غیاث ). درو کننده. ( شرفنامه منیری ). که درو کند. حاصد :
دروگر زمانست و ما چون گیا
همانش نبیره همانش نیا.
دروگر. [ دُ گ َ ] ( ص مرکب ) درودگر. مخفف درودگر که استاد چوب تراش باشد. و به عربی نجار گویند. ( برهان ) ( از غیاث ) : درحال نجاری طلب کرد تا صندوق بتراشد جبرئیل بصورت دروگری بر در سرای آمد. ( قصص الانبیاء ص 90 ).
نه از دروگر و از کفشگر خبر داریم
نه بر فقاعی و پالیزبان ثنا خوانیم.
کآزر و اقلیدسند عاجز برهان او.
روح و فلک مزوق ، نوح و ملک دروگر.
کجا خلیل پیمبر هم از دروگر زاد.
قنطره بستی ز چوب بر سر طوفان او.
تا ز هنر دم زنند بر در امکان او.
به خاقانیت من لقب برنهادم.
تا در آن حضرت دروگر گشت نوح.
و آن دروگر خانه ای کش باب نیست.
برامید خدمت مه روی خوب.
تا دروگر اصل سازد یا فروع.
ورنه چون گردد بریده و مؤتلف.
هم دروگر هم سقا هم حائکی.
و آن مصور حاکم خوبی بود.
دروگر زمانست و ما چون گیا
همانش نبیره همانش نیا.
فردوسی.
دروگر. [ دُ گ َ ] ( ص مرکب ) درودگر. مخفف درودگر که استاد چوب تراش باشد. و به عربی نجار گویند. ( برهان ) ( از غیاث ) : درحال نجاری طلب کرد تا صندوق بتراشد جبرئیل بصورت دروگری بر در سرای آمد. ( قصص الانبیاء ص 90 ).
نه از دروگر و از کفشگر خبر داریم
نه بر فقاعی و پالیزبان ثنا خوانیم.
مسعودسعد.
شیخ مهندس لقب پیر دروگر علی کآزر و اقلیدسند عاجز برهان او.
خاقانی.
ادریس و جم مهندس ، موسی و خضر بناروح و فلک مزوق ، نوح و ملک دروگر.
خاقانی ( چ سجادی ص 193 ).
در آن مبین که ز پشت دروگری زاده ست کجا خلیل پیمبر هم از دروگر زاد.
خاقانی.
نوح دروگر نبود گر پدر من بدی قنطره بستی ز چوب بر سر طوفان او.
خاقانی ( از جهانگیری ).
یوسف نجار کیست نوح دروگر که بودتا ز هنر دم زنند بر در امکان او.
خاقانی.
دروگر پسر بود نامت به شروان به خاقانیت من لقب برنهادم.
ابوالعلا ( در هجو خاقانی ).
صد هزاران جسم خالی شد ز روح تا در آن حضرت دروگر گشت نوح.
عطار.
جست سقا کوزه ای کش آب نیست و آن دروگر خانه ای کش باب نیست.
مولوی.
آن دروگر روی آورده به چوب برامید خدمت مه روی خوب.
مولوی.
ناتراشیده همی باید جذوع تا دروگر اصل سازد یا فروع.
مولوی.
چوب در دست دروگر معتکف ورنه چون گردد بریده و مؤتلف.
مولوی.
زانکه جمله کسب ناید از یکی هم دروگر هم سقا هم حائکی.
مولوی.
آن دروگر حاکم چوبی بودو آن مصور حاکم خوبی بود.
مولوی.
این نیست پسر یوسف آن دروگر و مادرش مریم. ( ترجمه دیاتسارون ص 192 ). عمل استاد محمودبن شهاب دروگر. [ در آخر صورت کتابت صندوق مقبره سید رضی در بقعه شیخان بر، به سال 834 ]. ( از سفرنامه رابینو ص 411 ).دروگر. [ دِ رَ / رُو گ َ ] (ص مرکب ) شخصی که غله می برد و درو می کند و او را به عربی حصّاد خوانند. (برهان ). قطع کننده ٔ زراعت . (غیاث ). درو کننده . (شرفنامه ٔ منیری ). که درو کند. حاصد :
دروگر زمانست و ما چون گیا
همانش نبیره همانش نیا.
دروگر زمانست و ما چون گیا
همانش نبیره همانش نیا.
فردوسی .
دروگر. [ دُ گ َ ] (ص مرکب ) درودگر. مخفف درودگر که استاد چوب تراش باشد. و به عربی نجار گویند. (برهان ) (از غیاث ) : درحال نجاری طلب کرد تا صندوق بتراشد جبرئیل بصورت دروگری بر در سرای آمد. (قصص الانبیاء ص 90).
نه از دروگر و از کفشگر خبر داریم
نه بر فقاعی و پالیزبان ثنا خوانیم .
شیخ مهندس لقب پیر دروگر علی
کآزر و اقلیدسند عاجز برهان او.
ادریس و جم مهندس ، موسی و خضر بنا
روح و فلک مزوق ، نوح و ملک دروگر.
در آن مبین که ز پشت دروگری زاده ست
کجا خلیل پیمبر هم از دروگر زاد.
نوح دروگر نبود گر پدر من بدی
قنطره بستی ز چوب بر سر طوفان او.
یوسف نجار کیست نوح دروگر که بود
تا ز هنر دم زنند بر در امکان او.
دروگر پسر بود نامت به شروان
به خاقانیت من لقب برنهادم .
صد هزاران جسم خالی شد ز روح
تا در آن حضرت دروگر گشت نوح .
جست سقا کوزه ای کش آب نیست
و آن دروگر خانه ای کش باب نیست .
آن دروگر روی آورده به چوب
برامید خدمت مه روی خوب .
ناتراشیده همی باید جذوع
تا دروگر اصل سازد یا فروع .
چوب در دست دروگر معتکف
ورنه چون گردد بریده و مؤتلف .
زانکه جمله کسب ناید از یکی
هم دروگر هم سقا هم حائکی .
آن دروگر حاکم چوبی بود
و آن مصور حاکم خوبی بود.
این نیست پسر یوسف آن دروگر و مادرش مریم . (ترجمه ٔ دیاتسارون ص 192). عمل استاد محمودبن شهاب دروگر. [ در آخر صورت کتابت صندوق مقبره ٔ سید رضی در بقعه ٔ شیخان بر، به سال 834 ]. (از سفرنامه ٔ رابینو ص 411).
- دروگرزاده ؛ فرزند دروگر. بچه ٔ نجار. آنکه پدرش دروگر و نجار باشد :
وز دگر سو چون خلیل اﷲ دروگرزاده ام
بود خواهرگیر عیسی مادر ترسای من .
زان کرامتها که حق با این دروگرزاده کرد
می کشند از کینه چون نمرود بر گردون کمان .
|| مخفف درودگر، صلوات چی . مداح . (از لغت محلی شوشتر - نسخه ٔ خطی ).
نه از دروگر و از کفشگر خبر داریم
نه بر فقاعی و پالیزبان ثنا خوانیم .
مسعودسعد.
شیخ مهندس لقب پیر دروگر علی
کآزر و اقلیدسند عاجز برهان او.
خاقانی .
ادریس و جم مهندس ، موسی و خضر بنا
روح و فلک مزوق ، نوح و ملک دروگر.
خاقانی (چ سجادی ص 193).
در آن مبین که ز پشت دروگری زاده ست
کجا خلیل پیمبر هم از دروگر زاد.
خاقانی .
نوح دروگر نبود گر پدر من بدی
قنطره بستی ز چوب بر سر طوفان او.
خاقانی (از جهانگیری ).
یوسف نجار کیست نوح دروگر که بود
تا ز هنر دم زنند بر در امکان او.
خاقانی .
دروگر پسر بود نامت به شروان
به خاقانیت من لقب برنهادم .
ابوالعلا (در هجو خاقانی ).
صد هزاران جسم خالی شد ز روح
تا در آن حضرت دروگر گشت نوح .
عطار.
جست سقا کوزه ای کش آب نیست
و آن دروگر خانه ای کش باب نیست .
مولوی .
آن دروگر روی آورده به چوب
برامید خدمت مه روی خوب .
مولوی .
ناتراشیده همی باید جذوع
تا دروگر اصل سازد یا فروع .
مولوی .
چوب در دست دروگر معتکف
ورنه چون گردد بریده و مؤتلف .
مولوی .
زانکه جمله کسب ناید از یکی
هم دروگر هم سقا هم حائکی .
مولوی .
آن دروگر حاکم چوبی بود
و آن مصور حاکم خوبی بود.
مولوی .
این نیست پسر یوسف آن دروگر و مادرش مریم . (ترجمه ٔ دیاتسارون ص 192). عمل استاد محمودبن شهاب دروگر. [ در آخر صورت کتابت صندوق مقبره ٔ سید رضی در بقعه ٔ شیخان بر، به سال 834 ]. (از سفرنامه ٔ رابینو ص 411).
- دروگرزاده ؛ فرزند دروگر. بچه ٔ نجار. آنکه پدرش دروگر و نجار باشد :
وز دگر سو چون خلیل اﷲ دروگرزاده ام
بود خواهرگیر عیسی مادر ترسای من .
خاقانی .
زان کرامتها که حق با این دروگرزاده کرد
می کشند از کینه چون نمرود بر گردون کمان .
خاقانی .
|| مخفف درودگر، صلوات چی . مداح . (از لغت محلی شوشتر - نسخه ٔ خطی ).
فرهنگ عمید
کسی که گندم یا جو یا گیاه دیگر را با داس درو کند، دروکننده.
درودگر، نجار.
درودگر، نجار.
کسی که گندم یا جو یا گیاه دیگر را با داس درو کند؛ دروکننده.
درودگر؛ نجار.
دانشنامه عمومی
دروکار، دروکر؛ کسی که کارش درو کردن است. مانند ستمکار.
گویش اصفهانی
تکیه ای: derungar
طاری: derangar
طامه ای: derowgar
طرقی: derangar
کشه ای: derangar
نطنزی: dorowger
واژه نامه بختیاریکا
چینا؛ بازیار؛ برزگر
پیشنهاد کاربران
کسی که محصولی را درو میکند
ریگ
ریگ
کلمات دیگر: