کلمه جو
صفحه اصلی

خرست

فرهنگ معین

(خَ رَ ) (ص . ) سیاه مست ، طافح .

لغت نامه دهخدا

خرست. [ خ َ رَ ] ( ص ) مست بیهوش که بعربی طافح گویند، به پارسی سیاه مست و مست خراب گویند. ( انجمن آرای ناصری ) ( آنندراج ) :
مست خرست میروم درره عشق بوالعلا
باک ندارم از بلا تن تنناتلاتلا.
مولوی ( ازآنندراج ).

خرست. [خ َ رَ ] ( اِ ) کوسه. کوسج ، و آن ماهی است. ( از الجماهر بیرونی ص 143 و 144 ). رجوع به کوسه و کوسج شود.

خرسة. [ خ ُ س َ ] ( ع اِ ) طعام زن زچه. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ) ( از تاج العروس ). || زچه. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). || طعامی که زاج را دهند. ( یادداشت بخط مؤلف ).

خرست . [ خ َ رَ ] (ص ) مست بیهوش که بعربی طافح گویند، به پارسی سیاه مست و مست خراب گویند. (انجمن آرای ناصری ) (آنندراج ) :
مست خرست میروم درره عشق بوالعلا
باک ندارم از بلا تن تنناتلاتلا.

مولوی (ازآنندراج ).



خرست . [خ َ رَ ] (اِ) کوسه . کوسج ، و آن ماهی است . (از الجماهر بیرونی ص 143 و 144). رجوع به کوسه و کوسج شود.



کلمات دیگر: