گرفتار بودن. [ گ ِ رِ دَ ] ( مص مرکب ) اسیر بودن. مبتلا بودن. دربند بودن. دچار بودن :
گرفتار فرمان یزدان بود
وگر چند دندانش سندان بود.
بدان تنگی اندر گرفتار بود.
ز برّ و بخشش او سیم و زر نهاده به تنگ.
داند که بدان خون نبود مرد گرفتار.
داند که بدان خون نبود مرد گرفتار.
نه گرفتار بود هر که فغانی دارد
ناله مرغ گرفتار نشانی دارد.
گرفتار فرمان یزدان بود
وگر چند دندانش سندان بود.
فردوسی.
ز لشکر بسی نیز بیکار بودبدان تنگی اندر گرفتار بود.
فردوسی.
بسا کسا که گرفتار تنگدستی بودز برّ و بخشش او سیم و زر نهاده به تنگ.
فرخی.
خونشان همه بردارد یکباره و جانشان داند که بدان خون نبود مرد گرفتار.
منوچهری.
سه ماه شمرده نبرد نام و نشانشان داند که بدان خون نبود مرد گرفتار.
منوچهری.
|| عاشق بودن. شیفته بودن : نه گرفتار بود هر که فغانی دارد
ناله مرغ گرفتار نشانی دارد.
مجمر اصفهانی.