کلمه جو
صفحه اصلی

ممتحن


مترادف ممتحن : آزما، آزمایشگر، آزماینده، امتحان کننده

برابر پارسی : آزمایش کننده، آزماینده، آزمونبان، آزمونگر

فارسی به انگلیسی

examiner, observer, tester, examined, examinee, examining

examiner


examining


examined


examinee


examiner, observer, tester


فارسی به عربی

ممتحن

عربی به فارسی

ازمونگر , ممتحن , امتحان کننده


مترادف و متضاد

examinant (اسم)
ممتحن

examining (صفت)
ممتحن

proctorial (صفت)
ممتحن

tried (صفت)
ممتحن، ازموده، ازموده شده، در محک ازمایش قرار گرفته

صفت آزما، آزمایشگر، آزماینده، امتحان‌کننده


آزما، آزمایشگر، آزماینده، امتحانکننده


فرهنگ فارسی

امتحان کننده، آزمایش کننده، آزماینده، امتحان شده، آزموده شده
( اسم ) آزماینده امتحان کننده جمع : ممتحنین .

فرهنگ معین

(مُ تَ حَ ) [ ع . ] (اِمف . ) امتحان شده .
(مُ تَ حِ ) [ ع . ] (اِفا. ) امتحان کننده ، آزماینده .

(مُ تَ حَ) [ ع . ] (اِمف .) امتحان شده .


(مُ تَ حِ) [ ع . ] (اِفا.) امتحان کننده ، آزماینده .


لغت نامه دهخدا

ممتحن . [ م ُ ت َ ح َ ] (ع ص ) آزموده شده . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). امتحان شده . آزمایش شده . || آزموده . (دهار). مجرب . (یادداشت مرحوم دهخدا). آزموده و حاذق و کارآزموده . (ناظم الاطباء). || بدحال . محنت زده . در بلا افتاده . پریشان روزگار. محنت رسیده :
ممتحن را دیدن او باشد از غمها فرج
منهزم را نام او بر دشمنان باشد ظفر.

فرخی .


بس مبتلا کو را رهاند از بلا
بس ممتحن کو را رهاند از محن
ایزد کند رحمت بر آن کس که او
رحمت کند بر مرد ممتحن .

فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی ص 316).


نشان کریمی و آزادگی است
برآوردن مردم ممتحن .

فرخی .


او کند بر همه احرار دل سلطان گرم
او رسد ممتحنان را بر سلطان فریاد.

فرخی .


هر دو گریانیم و هر دو زرد و هر دو در گداز
هر دو سوزانیم و هر دو فرد و هر دو ممتحن .

منوچهری .


بر او ممتحن را دستگاه است
بر او منهزم را زینهار است .

عنصری .


سخن متظلمان و ممتحنان شنید. (تاریخ بیهقی ص 385).
بی هنر گر گنج یابد ممتحن بایدْش ْ بود
باهنر بی چیز اگر ماند نباشد ممتحن .

ناصرخسرو.


شاخ را بنگر چو پشت دال خم
برگ را بنگر چو روی ممتحن .

ناصرخسرو.


همچو غریب ممتحن ، پژمرده باغ بینوا.

ناصرخسرو.


بس خاطر و دل که ممتحن گردد
چون خاطر و دل در امتحان بندم .

مسعودسعد.


یاریی یاریی که رنجورم
رحمتی رحمتی که ممتحنم .

سیدحسن غزنوی .


باقر (ع ) در عهد عبدالعزیز درمانده و ممتحن . (کتاب النقض ص 426).
وین جاهلان ملمعکارند و منتحل
زآن گاه امتحان بجز از ممتحن نیند.

خاقانی .


غلطم من چراغ دلتان مرد
شاید ار سوکوار و ممتحنید.

خاقانی .


ای شده بدخواه تو مضطرب اضطراب
همچو بداندیش تو ممتحن امتحان .

خاقانی .


اهل مکنت به فقر و فاقت ممتحن گشتند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
هر کجا اسبی با بار خری درمانده است
هر کجا شیری از زخم سگی ممتحن است .

(از تاج المآثر).


جان در بلای تن شده رنجور و بی قرار
تن در هوای جان شده مهجور وممتحن .

پیغوملک (از لباب الالباب چ نفیسی ص 56).


اخیار ممتحن و خوار و اشرار ممکن و درکار. (جهانگشای جوینی ).
یک جهان پر شر و شور است از آنک
دولت شاه جهان ممتحن است .

(از جهانگشای جوینی ).


هر کجا شیری از پیکار کلبی ممتحن . (جهانگشای جوینی ).
ازسماع بانگ آب آن ممتحن
گشت خشت انداز وز آنجا خشت کن .

مولوی .


آمدی اندر جهان ای ممتحن
هیچ می بینی طریق آمدن .

مولوی .


لیک پیر عقل نی پیر مسن
می ندانی ممتحن از ممتحن .

مولوی .


- ممتحن ساختن ؛ گرفتار درد و اندوه کردن . بدحال ساختن :
ز خاقانی چه خواهد دیگر این دل
که صد بارش به محنت ممتحن ساخت .

خاقانی .



ممتحن. [ م ُ ت َ ح ِ ] ( ع ص ) نعت فاعلی از امتحان. آنکه می نگرد و تأمل می کند در قول و گفتار و می اندیشد پایان کار را. ( از ناظم الاطباء ). || آزماینده. ( آنندراج ). آنکه می آزماید و آزمایش می کند. ( ناظم الاطباء ). آزمایشگر. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ). امتحان کننده :
لیک پیر عقل نی پیر مسن
می ندانی ممتحن از ممتحن.
مولوی.
کاروانی راه گم کرده کشید
سوی کوه آن ممتحن را خفته دید.
مولوی.
|| روشن و گشاده کننده. یقال : امتحن اﷲ قلوبهم ؛ ای شرحها و وسعها. ( از منتهی الارب ). || ( اِخ ) خداوند عالمیان که دل مردم را فراخ کرده منشرح می سازد. ( ناظم الاطباء ).

ممتحن. [ م ُ ت َ ح َ ] ( ع ص ) آزموده شده. ( غیاث اللغات ) ( آنندراج ). امتحان شده. آزمایش شده. || آزموده. ( دهار ). مجرب. ( یادداشت مرحوم دهخدا ). آزموده و حاذق و کارآزموده. ( ناظم الاطباء ). || بدحال. محنت زده. در بلا افتاده. پریشان روزگار. محنت رسیده :
ممتحن را دیدن او باشد از غمها فرج
منهزم را نام او بر دشمنان باشد ظفر.
فرخی.
بس مبتلا کو را رهاند از بلا
بس ممتحن کو را رهاند از محن
ایزد کند رحمت بر آن کس که او
رحمت کند بر مرد ممتحن.
فرخی ( دیوان چ دبیرسیاقی ص 316 ).
نشان کریمی و آزادگی است
برآوردن مردم ممتحن.
فرخی.
او کند بر همه احرار دل سلطان گرم
او رسد ممتحنان را بر سلطان فریاد.
فرخی.
هر دو گریانیم و هر دو زرد و هر دو در گداز
هر دو سوزانیم و هر دو فرد و هر دو ممتحن.
منوچهری.
بر او ممتحن را دستگاه است
بر او منهزم را زینهار است.
عنصری.
سخن متظلمان و ممتحنان شنید. ( تاریخ بیهقی ص 385 ).
بی هنر گر گنج یابد ممتحن بایدْش ْ بود
باهنر بی چیز اگر ماند نباشد ممتحن.
ناصرخسرو.
شاخ را بنگر چو پشت دال خم
برگ را بنگر چو روی ممتحن.
ناصرخسرو.
همچو غریب ممتحن ، پژمرده باغ بینوا.
ناصرخسرو.
بس خاطر و دل که ممتحن گردد
چون خاطر و دل در امتحان بندم.
مسعودسعد.
یاریی یاریی که رنجورم
رحمتی رحمتی که ممتحنم.
سیدحسن غزنوی.

ممتحن . [ م ُ ت َ ح ِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از امتحان . آنکه می نگرد و تأمل می کند در قول و گفتار و می اندیشد پایان کار را. (از ناظم الاطباء). || آزماینده . (آنندراج ). آنکه می آزماید و آزمایش می کند. (ناظم الاطباء). آزمایشگر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). امتحان کننده :
لیک پیر عقل نی پیر مسن
می ندانی ممتحن از ممتحن .

مولوی .


کاروانی راه گم کرده کشید
سوی کوه آن ممتحن را خفته دید.

مولوی .


|| روشن و گشاده کننده . یقال : امتحن اﷲ قلوبهم ؛ ای شرحها و وسعها. (از منتهی الارب ). || (اِخ ) خداوند عالمیان که دل مردم را فراخ کرده منشرح می سازد. (ناظم الاطباء).

فرهنگ عمید

امتحان‌شده؛ آزموده‌شده.


امتحان‌کننده؛ آزمایش‌کننده؛ آزماینده.


امتحان شده، آزموده شده.
امتحان کننده، آزمایش کننده، آزماینده.

فرهنگ فارسی ساره

آزمونبان



کلمات دیگر: