کلمه جو
صفحه اصلی

بهم بستن

فارسی به انگلیسی

lace

فارسی به عربی

انطبق

مترادف و متضاد

seizing (اسم)
بهم بستن، توقیف، تصرف

truss (فعل)
جفت کردن، بهم بستن، بستن، دسته کردن، بسیخ کشیدن، خوشه کردن، گره زدن، چوب بست زدن، بادبان را جمع کردن، بار سفر بستن

couple (فعل)
جفت کردن، پیوستن، بهم بستن، وصل کردن، جماع کردن، جفت شدن، عمل امتزاج و جفت کردن

apply (فعل)
متصل کردن، اجرا کردن، بکار بردن، اعمال کردن، درخواست دادن، بکار بستن، درخواست کردن، مورد استفاده قرار گرفته، بکار زدن، استعمال کردن، بهم بستن، شامل شدن، قابل اجرا بودن

fagot (فعل)
بهم بستن، دسته کردن

faggot (فعل)
بهم بستن

فرهنگ فارسی

بهم بستن دو چیز یا زیاده از آن ٠ یا دارا شدن ٠ بهم زدن مالی ٠ سرمایه بهم بستن پول و پل. بهم بست ٠

لغت نامه دهخدا

بهم بستن. [ ب ِ هََ ب َ ت َ ] ( مص مرکب ) بهم بستن دو چیز یا زیاده از آن. ( آنندراج ). || دارا شدن. بهم زدن مالی. سرمایه بهم بستن : پول و پله ای بهم بست. ( یادداشت بخط مؤلف ).


کلمات دیگر: