کلمه جو
صفحه اصلی

معجز


مترادف معجز : اعجاز، کرامت، معجزه، خارق العاده، شگفت انگیز

فارسی به انگلیسی

rendering unable, disabling, miracle, [adj.] rendering unable, [n.] miracle

rendering unable, disabling, [n.] miracle


مترادف و متضاد

اعجاز، کرامت، معجزه


خارق‌العاده، شگفت‌انگیز


۱. اعجاز، کرامت، معجزه
۲. خارقالعاده، شگفتانگیز


فرهنگ فارسی

عاجزکننده، اعجازکننده
۱ - ( اسم ) عاجز کننده . ۲ - خرق عاد آورنده اعجاز آورنده .
عاجز کننده درمانده کننده

فرهنگ معین

(مُ جِ ) [ ع . ] (اِفا. ) عاجزکننده ، اعجاز آورنده .

لغت نامه دهخدا

معجز. [ م َ ج َ / م َ ج ِ ] ( ع مص ) ناتوان شدن. ( تاج المصادر بیهقی ). ناتوان گردیدن. معجزة [ م َ ج َ / ج ِ زَ ]. ( منتهی الارب ) ( از آنندراج ) ( از ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). || ترک دادن چیزی را، که کردن آن واجب بود. || کاهلی کردن. ( از منتهی الارب ) ( از ناظم الاطباء ). || ( اِمص ) ضعف و سستی و ناتوانی. ( ناظم الاطباء ).

معجز. [ م ُ ج ِ ] ( ع ص ، اِ ) عاجزکننده. ( آنندراج ) ( غیاث ). درمانده کننده. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) :
عاجزی گرگ است ای غافل که او مردم خورد
عاجزی تو بی گمان هر چند کاکنون معجزی.
ناصرخسرو.
تو معجز ملکانی و هست رای ترا
به ملک معجزه بیشمار از آتش وآب.
مسعودسعد.
|| خرق عادت و کرامات نبی. ( غیاث ) ( آنندراج ). معجزه و اعجاز. ( ناظم الاطباء ) :
عصا برگرفتن نه معجزبود
همی اژدها کرد باید عصا.
غضایری ( از امثال و حکم ص 1104 ).
به یک چشم زد از دل سنگ سخت
به معجز برآورد نو بر درخت.
اسدی.
در حربگه پیمبر ما معجزی نداشت
از معجزات خویش قویتر ز قوتش.
ناصرخسرو.
کلیم آمده خود با نشان معجز حق
عصا و لوح و کلام و کف و رخ انور.
ناصرخسرو.
با معجز انبیا چه باشد
زراقی و بازی دوالک.
ابوالفرج رونی.
بلی در معجز و برهان بر ابراهیم چنین باید
که نه صیدش کند اختر نه دامن گیرد اصنامش.
خاقانی.
عیسی ام رنگ به معجزسازم
بقم و نیل به دکان چه کنم.
خاقانی.
به ساعتی شکند رمح او طلسم عدو
به پیش معجز موسی چه جای نیرنگ است.
ظهیر فارابی.
به معجز بدگمانان را خجل کرد
جهانی سنگدل را تنگدل کرد.
نظامی.
به معجز میان قمر زد دو نیم.
سعدی ( بوستان ).
همی آهن به معجز نرم گردد. ( گلستان ). و رجوع به معجزه شود.
- معجز عیسوی ؛ احیاء موتی. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ). زنده ساختن مردگان :
یاد باد آنکه چو چشمت به عتابم می کشت
معجز عیسویت در لب شکرخا بود.
حافظ.
- معجز نظام ؛ دارای نظام اعجازآمیز. که نظم و تربیت آن معجزآساست : بر طبق کلام معجز نظام ماننسخ من آیة. ( قرآن 106/2 ) ( حبیب السیر چ قدیم تهران ص 124 ). برطبق کلام معجز نظام و جعلنا کم شعوباً... ( قرآن 49/13 ) ( حبیب السیر چ قدیم تهران جزو 4 از ج 3 ص 323 ).

معجز. [ م َ ج َ / م َ ج ِ ] (ع مص ) ناتوان شدن . (تاج المصادر بیهقی ). ناتوان گردیدن . معجزة [ م َ ج َ / ج ِ زَ ] . (منتهی الارب ) (از آنندراج ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || ترک دادن چیزی را، که کردن آن واجب بود. || کاهلی کردن . (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء). || (اِمص ) ضعف و سستی و ناتوانی . (ناظم الاطباء).


معجز. [ م ُ ج ِ ] (ع ص ، اِ) عاجزکننده . (آنندراج ) (غیاث ). درمانده کننده . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
عاجزی گرگ است ای غافل که او مردم خورد
عاجزی تو بی گمان هر چند کاکنون معجزی .

ناصرخسرو.


تو معجز ملکانی و هست رای ترا
به ملک معجزه ٔ بیشمار از آتش وآب .

مسعودسعد.


|| خرق عادت و کرامات نبی . (غیاث ) (آنندراج ). معجزه و اعجاز. (ناظم الاطباء) :
عصا برگرفتن نه معجزبود
همی اژدها کرد باید عصا.

غضایری (از امثال و حکم ص 1104).


به یک چشم زد از دل سنگ سخت
به معجز برآورد نو بر درخت .

اسدی .


در حربگه پیمبر ما معجزی نداشت
از معجزات خویش قویتر ز قوتش .

ناصرخسرو.


کلیم آمده خود با نشان معجز حق
عصا و لوح و کلام و کف و رخ انور.

ناصرخسرو.


با معجز انبیا چه باشد
زراقی و بازی دوالک .

ابوالفرج رونی .


بلی در معجز و برهان بر ابراهیم چنین باید
که نه صیدش کند اختر نه دامن گیرد اصنامش .

خاقانی .


عیسی ام رنگ به معجزسازم
بقم و نیل به دکان چه کنم .

خاقانی .


به ساعتی شکند رمح او طلسم عدو
به پیش معجز موسی چه جای نیرنگ است .

ظهیر فارابی .


به معجز بدگمانان را خجل کرد
جهانی سنگدل را تنگدل کرد.

نظامی .


به معجز میان قمر زد دو نیم .

سعدی (بوستان ).


همی آهن به معجز نرم گردد. (گلستان ). و رجوع به معجزه شود.
- معجز عیسوی ؛ احیاء موتی . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). زنده ساختن مردگان :
یاد باد آنکه چو چشمت به عتابم می کشت
معجز عیسویت در لب شکرخا بود.

حافظ.


- معجز نظام ؛ دارای نظام اعجازآمیز. که نظم و تربیت آن معجزآساست : بر طبق کلام معجز نظام ماننسخ من آیة. (قرآن 106/2) (حبیب السیر چ قدیم تهران ص 124). برطبق کلام معجز نظام و جعلنا کم شعوباً... (قرآن 49/13) (حبیب السیر چ قدیم تهران جزو 4 از ج 3 ص 323).
- معجزنما ؛ نشان دهنده ٔ معجز. ظاهر سازنده ٔ معجزه : معجزنما محمد و مشکل گشا علی است . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- معجزنما شدن ؛ ظهور معجزی از مزاری و بقعه ای از پیامبر یا ائمه یا اولیاء. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
|| فارسیان به معنی عاجز گردانیدن کسی را به امری و یا امری غریب که بدان عاجز توان کرد استعمال کنند. (آنندراج ). شگفت . شگفتی . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). امر خارق العاده . کاری شگفت انگیز که بیرون ازجریان طبیعی امور باشد :
معجز حسن آشکارا کردی و پنهان شدی
خوش نشستی چون قیامت در جهان انگیختی .

خاقانی .


صورت جام و باده بین معجز دست ساقیان
ماه نو و شفق نگر نور فزای صبحدم .

خاقانی .


ز آتش موسی برآرم آب خضر
ز آدمی این سحر و معجز کس ندید.

خاقانی .


معجز کلی فرستادت به مدح
تو جزاش از سحر اجزایی فرست .

خاقانی .


- معجز آثار ؛ عجیب و نادر. (ناظم الاطباء). که کارهای اعجازآمیز و شگفتی آور از او ظهور کند.
- معجز آوردن ؛ معجز ظاهر ساختن . اتیان معجزه . اظهار امر خارق العاده :
ازپس تحریر نامه کرده ام مبدا به شعر
معجز آوردن به مبدا برنتابد بیش از این .

خاقانی .


- معجز نشان ؛ حیرت انگیز و عجیب و مشهور در کرامت و اعجاز. (ناظم الاطباء).
- معجزنمای ؛ نشان دهنده ٔ معجز. کاری شگفت انگیز نماینده :
زین دم معجز نمای مگذر خاقانیا
کزدم این دم توان زاد عدم ساختن .

خاقانی .


و رجوع به دو ترکیب بعد شود.
- معجز نمایی ؛ معجز نشان دادن . کاری شگفت انجام دادن :
غم چه باشد چون ضمیر وحی پرداز مرا
فرمدحش آیت معجزنمایی می دهد.

خاقانی .


و رجوع به ترکیب قبل و بعد شود.
- معجز نمودن ؛ معجز نشان دادن . کاری شگفت انگیز انجام دادن :
به شعر خوب و شیرین جان فزایم
به حکمت در سخن معجز نمایم .

ناصرخسرو (دیوان چ سهیلی ص 541).


در سخن عطار اگر معجز نمود
تو به اعجاز سخن می نگروی .

عطار.


و رجوع به دو ترکیب قبل شود.

فرهنگ عمید

۱. معجزه.
۲. (صفت ) [قدیمی] عاجز کننده.


کلمات دیگر: