کلمه جو
صفحه اصلی

بهم خوردن

فارسی به عربی

اصطدم , خطا , دقة

مترادف و متضاد

foul (فعل)
لکه دار کردن، ناپاک کردن، بهم خوردن، نارو زدن، گیر کردن، گوریده کردن، چرک شدن

knock (فعل)
زدن، کوبیدن، ضربات متوالی و تند زدن، بهم خوردن، بد گویی کردن از

collide (فعل)
تصادم کردن، بهم خوردن

disorient (فعل)
رد کردن، بهم خوردن، از خود ندانستن، ناجور شدن، غیر متجانس شدن، مالکیت چیزی را انکارکردن

فرهنگ فارسی

۱ - تصادم کردن برخورد کردن . ۲ - منحل شدن جمعیت حزب و غیره . ۳ - آشوب شدن مزاج بهم خوردن حال شخص .
تصادم کردن ٠ برخورد کردن ٠ بهم خوردن ٠ بهم خوردن دو اتوبوس ٠ یا منحل شدن جمعیت خاصه حزب بهم خوردن تعزیه ٠

لغت نامه دهخدا

بهم خوردن. [ ب ِ هََخوَرْ / خُرْ دَ ] ( مص مرکب ) تصادم کردن. برخورد کردن. ( فرهنگ فارسی معین ): بهم. خوردن دو اتوبوس. || منحل شدن جمعیت خاصه حزب : بهم خوردن تعزیه.بهم خوردن مجلس. بهم خوردن وضع. || آشوب شدن مزاج : بهم خوردن حال شخص. ( فرهنگ فارسی معین ).
- بهم خوردن مینا ؛ کنایه از حرکت یافتن میناست تا آنچه در آن است بسبب آن حرکت برهم خورد.( آنندراج ) :
بس که خونم با می گلرنگ می آید بجوش
میخورد بر هم مزاجم گر خورد مینا بهم.
اثر ( از آنندراج ).
- بهم خوردن وضع ؛ دگرگون شدن وضع. ( آنندراج ) :
دارد همه جا خنده چو ترکیب مفرح
تأثیر بهم خورده ز بس وضع زمانه.
محسن تأثیر( از آنندراج ).


کلمات دیگر: