برده , غلا م , ضامن , کفيل
قن
عربی به فارسی
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
قن . [ ق ِن ن ] (اِخ ) دهی است در دیار فزاره . ابومحمد اعرابی این کلمه را به ضم قاف روایت کند. (از معجم البلدان ).
قن . [ ق ُن ن ] (اِخ ) بزعم سمعانی نام دهی است و گروهی از محدثان بدان منسوبند. (از معجم البلدان ).
قن . [ ق ُن ن ] (ع اِ) کوه خرد. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (آنندراج ). || آستین . (منتهی الارب ). آستین پیراهن . (اقرب الموارد) (دهار).
قن. [ ق َن ن ] ( ع مص ) طلب کردن اخبار برفتن در پی آن. || به نگاه جستن گم شده را. || به چوب دستی زدن. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ) ( آنندراج ).
قن. [ ق ُن ن ] ( ع اِ ) کوه خرد. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ) ( آنندراج ). || آستین. ( منتهی الارب ). آستین پیراهن. ( اقرب الموارد ) ( دهار ).
قن. [ ق ُن ن ] ( اِخ ) بزعم سمعانی نام دهی است و گروهی از محدثان بدان منسوبند. ( از معجم البلدان ).
قن. [ ق ِن ن ] ( اِخ ) دهی است در دیار فزاره. ابومحمد اعرابی این کلمه را به ضم قاف روایت کند. ( از معجم البلدان ).
قن . [ ق َن ن ] (ع مص ) طلب کردن اخبار برفتن در پی آن . || به نگاه جستن گم شده را. || به چوب دستی زدن . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (آنندراج ).
قن . [ ق ِن ن ] (ع ص ، اِ) بنده ای که خرید و فروش آن روا نباشد. (از تعریفات ). بنده ای که از پدر و مادر بنده زاده باشد. || خانه زاد. واحد و تثنیة و جمع و مذکر ومؤنث در آن یک است و گویند به اَقنان و اَقِنَّه جمع بسته میشود یا «قِن ّ»، خالص در عبودیت و بَیّن القنونة یا آنکه نزد تو متولد شد و نتواند خود را از تووارهاند. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (آنندراج ).
گویش مازنی
۱به رعایایی می گفتند که در گذشته با زمین خرید و فروش می شدند ...
پیشنهاد کاربران
و معنی ب*ا*س*ن هستش
دوستمون گفته ب گویش یزدی ب قند میگن قن!
حالا اگه ما بریم مهمون اونا شیم باید بهشون بگیم قنتو بده با چایی بخورم!! با گویش اونا درسته ولی با گویشه ما میشه فوش