عضل
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
عضل . [ ع َ ض َ ] (ع مص ) عضله ناک گردیدن ، یا سطبر شدن پی ساق کسی . (منتهی الارب ). بسیار عَضَل شدن یا ضخیم شدن عضله ٔ ساق شخص . (اقرب الموارد). بسیار عضله شدن . (تاج المصادر بیهقی ).
عضل . [ ع َ ض ِ / ض ُ ] (ع ص ) عضله ناک . (منتهی الارب ).آنکه پر عَضل َ باشد یا عضله ٔ ساق او سطبر و ضخیم باشد. (از اقرب الموارد). ج ، أعضال . (ناظم الاطباء).
عضل . [ ع َ ض َ ] (اِخ ) ابن هون بن خزیمةبن مدرکة، از کنانه از مضر. جدی است جاهلی و فرزندانش با برادرزاده ٔ او به نام دیش درهم آمیختند و بنام «قارة» خوانده شدند. و قاره در عهد جاهلیت در تیراندازی شهرت داشتند و آنان هم پیمان بنی زهرة بودند و عبدالرحمان بن عبدالقاری و عبداﷲبن عثمان بن خشیم قاری از آنان است . (از الاعلام زرکلی به نقل از نهایة الارب و جمهرة الانساب و الاغانی و مجمع الامثال ).
عضل . [ ع َ ] (اِخ ) جایی است در بادیه . عَضَل . (از منتهی الارب ). رجوع به عَضَل شود.
عضل . [ ع َ ض َ ] (اِخ ) جایگاهی است در بادیه . (از معجم البلدان ). جایی است در بادیه نیستان ناک ،و آن را به سکون دوم نیز خوانده اند. (منتهی الارب ).
عضل . [ ع َ] (ع مص ) تنگ نمودن بر کسی . (از منتهی الارب ). تنگ کردن بر کسی و حبس کردن و منع کردن وی را. (از اقرب الموارد). || دشوار گردیدن بر کسی کار. (از منتهی الارب ): عضل به الامر؛ کار بر او سخت شد. (از اقرب الموارد). || به ستم بازداشتن زنی را ازشوی کردن . (از منتهی الارب ). زن را از شوی کردن بازداشتن . (المصادر زوزنی ) (دهار) (ترجمان القرآن جرجانی ). بازداشتن از شوی کردن . (تاج المصادر بیهقی ): عضل المراءة عن الزواج ؛ زن را از ازدواج حبس کرد و بازداشت . (از اقرب الموارد). عِضل . عِضلان . و رجوع به عضل و عضلان شود. || بد زیستن با زن خویش تا خود رابه کاوین بازخرد. (المصادر زوزنی ). بد زیستن با زن تا خود را بازخرد. (تاج المصادر بیهقی ). || عضل الرجل ؛ آن مرد را بیوه کرد. (از اقرب الموارد). || بر عضله ٔ کسی زدن . (از اقرب الموارد از تاج ). || خسته شدن شتر از حرکت و سواری و از هر کاری . (از اقرب الموارد به نقل از لسان ).
عضل . [ ع َض َ ] (ع اِ) کلاکموش . (منتهی الارب ). جُرَذ. (اقرب الموارد). به لغت اهل یمن جرذ است . (مخزن الادویه ). ج ، عِضلان و عُضلان . || ج ِ عَضَله . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). گوشت پاره ها با پی ها مرکب ، واحدش عضلة. (غیاث اللغات ) : فاضلترین گوشت مواشی و نیکوترین عضله است که به شیرازی مشکک خوانند و زودترهضم شود. (از اختیارات بدیعی ). رجوع به عضله شود.
عضل . [ ع ِ ] (ع ص ) مرد زیرک . (منتهی الارب ). داهیة. (اقرب الموارد). || سخت درشت .(منتهی الارب ). سخت زشت و قبیح . (از اقرب الموارد).
عضل . [ ع ِ ] (ع مص ) به ستم بازداشتن زن را از شوی کردن . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). عَضْل . رجوع به عَضل شود.
عضل . [ ع ِ / ع ُ ] (ع اِ) ج ِ عَضَل . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به عَضل شود.
عضل . [ ع ُ / ع ُ ض َ ] (ع اِ) ج ِ عُضلة. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به عُضلة شود.
عضل. [ ع َ ] ( اِخ ) جایی است در بادیه. عَضَل. ( از منتهی الارب ). رجوع به عَضَل شود.
عضل. [ ع َ ض َ ] ( ع مص ) عضله ناک گردیدن ، یا سطبر شدن پی ساق کسی. ( منتهی الارب ). بسیار عَضَل شدن یا ضخیم شدن عضله ساق شخص. ( اقرب الموارد ). بسیار عضله شدن. ( تاج المصادر بیهقی ).
عضل. [ ع َض َ ] ( ع اِ ) کلاکموش. ( منتهی الارب ). جُرَذ. ( اقرب الموارد ). به لغت اهل یمن جرذ است. ( مخزن الادویه ). ج ، عِضلان و عُضلان. || ج ِ عَضَله. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). گوشت پاره ها با پی ها مرکب ، واحدش عضلة. ( غیاث اللغات ) : فاضلترین گوشت مواشی و نیکوترین عضله است که به شیرازی مشکک خوانند و زودترهضم شود. ( از اختیارات بدیعی ). رجوع به عضله شود.
عضل. [ ع َ ض َ ] ( اِخ ) جایگاهی است در بادیه. ( از معجم البلدان ). جایی است در بادیه نیستان ناک ،و آن را به سکون دوم نیز خوانده اند. ( منتهی الارب ).
عضل. [ ع َ ض ِ / ض ُ ] ( ع ص ) عضله ناک. ( منتهی الارب ).آنکه پر عَضل َ باشد یا عضله ساق او سطبر و ضخیم باشد. ( از اقرب الموارد ). ج ، أعضال. ( ناظم الاطباء ).
عضل. [ ع ِ ] ( ع مص ) به ستم بازداشتن زن را از شوی کردن. ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). عَضْل. رجوع به عَضل شود.
عضل. [ ع ِ ] ( ع ص ) مرد زیرک. ( منتهی الارب ). داهیة. ( اقرب الموارد ). || سخت درشت.( منتهی الارب ). سخت زشت و قبیح. ( از اقرب الموارد ).
دانشنامه اسلامی
عضل در لغت به معنای بازداشتن و در تنگنا قرار دادن آمده است.
کاربرد فقهی
لیکن کاربرد فقهی آن دو معنای متفاوت در دو باب است:
← باب نکاح
...