عاقل هوشیار
خرد یافته
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
خردیافته. [ خ ِ رَدْ ت َ / ت ِ ] ( ن مف مرکب ) عاقل. هوشیار. دانا. ( ناظم الاطباء ) :
خردیافته مرد نیکی سگال
همی دوستی را بجوید همال.
خردیافته دخترنامدار.
بسازد خردیافته مرد کار.
بگنجور بسیار ننمود رنج.
خردیافته مرد نیکی سگال
همی دوستی را بجوید همال.
فردوسی.
چو لشکر فرستی بدیشان سپارخردیافته دخترنامدار.
فردوسی.
بدو گفت پیران که با روزگاربسازد خردیافته مرد کار.
فردوسی.
بیامد خرد یافته سوی گنج بگنجور بسیار ننمود رنج.
فردوسی.
کلمات دیگر: