چنبر کردن
فارسی به انگلیسی
فرهنگ فارسی
چنبر ساختن . حلقه مانندی چون کمان ساختن
لغت نامه دهخدا
چنبر کردن. [ چَم ْ ب َ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) چنبر ساختن. حلقه مانندی چون کمان ساختن.
- از سرو چنبر کردن ؛ کنایه است از خماندن و منحنی ساختن قد راست :
ز سرو دلارای چنبر کند
سمن برگ را رنگ عنبرکند.
در گردن جهان فریبنده
کرده دو دست و بازوی خود چنبر.
کوه آتش را به گردن در همی چنبر کنی.
ترا ره نمایم که چنبر که راکن
به سجده مر این قامت عرعری را.
بگویشان که جهان سرو من چو چنبرکرد
به مکر خویش ، خود اینست کار کیهان را.
- چنبر کردن چرخ کسی را ؛ کنایه از ابرام بی حد کردن و سخت اصرار ورزیدن کسی را در انجام کاری و حصول مقصودی. روا ساختن حاجتی را از کسی به اصرار و پررویی خواستن.
- از سرو چنبر کردن ؛ کنایه است از خماندن و منحنی ساختن قد راست :
ز سرو دلارای چنبر کند
سمن برگ را رنگ عنبرکند.
فردوسی.
|| گرد کردن چون حلقه چیزی را. بشکل حلقه و کمان چنبری ساختن. حلقه کردن : در گردن جهان فریبنده
کرده دو دست و بازوی خود چنبر.
ناصرخسرو.
ای عدوّ آل پیغمبر، مکن کز جهل خویش کوه آتش را به گردن در همی چنبر کنی.
ناصرخسرو.
|| خم کردن. دوتا کردن. خماندن : ترا ره نمایم که چنبر که راکن
به سجده مر این قامت عرعری را.
ناصرخسرو.
- چنبر کردن سرو کسی را ؛ خماندن قد راست او را : بگویشان که جهان سرو من چو چنبرکرد
به مکر خویش ، خود اینست کار کیهان را.
ناصرخسرو.
رجوع به چنبر شود.- چنبر کردن چرخ کسی را ؛ کنایه از ابرام بی حد کردن و سخت اصرار ورزیدن کسی را در انجام کاری و حصول مقصودی. روا ساختن حاجتی را از کسی به اصرار و پررویی خواستن.
کلمات دیگر: