کلمه جو
صفحه اصلی

غیمانی

لغت نامه دهخدا

غیمانی. [ غ َ ] ( ص نسبی ) منسوب به غیمان که حِمْیَر بود و به غیمانیان ، آل ذی غیمان نیز میگفتند. ( از اللباب فی تهذیب الانساب ج 2 ). رجوع به غیمان ( ذو... ) شود.

غیمانی. [ غ َ ] ( اِخ ) محمدبن احمدبن سلیمان غیمانی. قاضی صنعاء بود. همدانی در«الاکلیل » از او روایت کرده است. ( از تاج العروس ).

غیمانی . [ غ َ ] (اِخ ) محمدبن احمدبن سلیمان غیمانی . قاضی صنعاء بود. همدانی در«الاکلیل » از او روایت کرده است . (از تاج العروس ).


غیمانی . [ غ َ ] (ص نسبی ) منسوب به غیمان که حِمْیَر بود و به غیمانیان ، آل ذی غیمان نیز میگفتند. (از اللباب فی تهذیب الانساب ج 2). رجوع به غیمان (ذو...) شود.



کلمات دیگر: