کلمه جو
صفحه اصلی

قسطار

لغت نامه دهخدا

قسطار. [ ق ُ ] ( معرب ، ص ، اِ ) کسی که طلای فراوان نگهداری کند تا آنها را به ورقه مبدل سازد. گروهی به این نام شهرت دارند. ( اللباب ). صیرفی. تاجر. || میزان. ( المعرب جوالیقی ). || کیسه دار. ( مهذب الاسماء ). || کسی که متصدی کارهای ده و متولی شئون آن گردد. ( المعرب جوالیقی ).

قسطار. [ ق َ ] ( معرب ، ص ، اِ ) مرد دانا و دوربین. ( منتهی الارب ). مرد نقاد دانای خبیر و دوربین. ( ناظم الاطباء ). جهبذ. ( اقرب الموارد ). گاهبد. گهبد. قسطار و قسطری ، دو کلمه رومی است به معنی جهبذ. ( ثعالبی از سیوطی در المزهر ). || خزانه دار، و این کلمه معرب است از لاتینی کستار. رجوع به قُسطار ( معرب ، ص ، اِ ) و قسطر و قسطری شود.

قسطار. [ ق ُ ] ( اِخ ) جعفربن محمدبن عبداﷲ حرانی ، مکنی به ابومحمد. از محدثان است. وی از یحیی بن مصفی رهاوی روایت کند و از او ابواحمدبن عدی جرجانی روایت دارد. ( اللباب ).

قسطار. [ ق َ ] (معرب ، ص ، اِ) مرد دانا و دوربین . (منتهی الارب ). مرد نقاد دانای خبیر و دوربین . (ناظم الاطباء). جهبذ. (اقرب الموارد). گاهبد. گهبد. قسطار و قسطری ، دو کلمه ٔ رومی است به معنی جهبذ. (ثعالبی از سیوطی در المزهر). || خزانه دار، و این کلمه معرب است از لاتینی کستار. رجوع به قُسطار (معرب ، ص ، اِ) و قسطر و قسطری شود.


قسطار. [ ق ُ ] (اِخ ) جعفربن محمدبن عبداﷲ حرانی ، مکنی به ابومحمد. از محدثان است . وی از یحیی بن مصفی رهاوی روایت کند و از او ابواحمدبن عدی جرجانی روایت دارد. (اللباب ).


قسطار. [ ق ُ ] (معرب ، ص ، اِ) کسی که طلای فراوان نگهداری کند تا آنها را به ورقه مبدل سازد. گروهی به این نام شهرت دارند. (اللباب ). صیرفی . تاجر. || میزان . (المعرب جوالیقی ). || کیسه دار. (مهذب الاسماء). || کسی که متصدی کارهای ده و متولی شئون آن گردد. (المعرب جوالیقی ).



کلمات دیگر: