کلمه جو
صفحه اصلی

عفک

لغت نامه دهخدا

عفک. [ ع َ ] ( ع مص ) استوار نکردن سخن را و ناسره گفتن آنرا. ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). || بازداشتن از حاجت. || مماطلت کردن حق کسی را. || سخت گول گردیدن. ( از منتهی الارب ). بسیار احمق شدن. ( از اقرب الموارد ). عَفَک. رجوع به عفک شود.

عفک. [ ع َ ف َ ] ( ع مص ) سخت گول گردیدن. ( از منتهی الارب ). بسیار احمق شدن. ( از اقرب الموارد ). عَفک. رجوع به عفک شود.

عفک. [ ع َ ف ِ ] ( ع ص ) گول. ( منتهی الارب ).

عفک. [ ع ُ ] ( ع ص ، اِ ) ج ِ عَفکاء. ( اقرب الموارد ). رجوع به عفکاء شود.

عفک . [ ع َ ] (ع مص ) استوار نکردن سخن را و ناسره گفتن آنرا. (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || بازداشتن از حاجت . || مماطلت کردن حق کسی را. || سخت گول گردیدن . (از منتهی الارب ). بسیار احمق شدن . (از اقرب الموارد). عَفَک . رجوع به عفک شود.


عفک . [ ع َ ف َ ] (ع مص ) سخت گول گردیدن . (از منتهی الارب ). بسیار احمق شدن . (از اقرب الموارد). عَفک . رجوع به عفک شود.


عفک . [ ع َ ف ِ ] (ع ص ) گول . (منتهی الارب ).


عفک . [ ع ُ ] (ع ص ، اِ) ج ِ عَفکاء. (اقرب الموارد). رجوع به عفکاء شود.



کلمات دیگر: