کلمه جو
صفحه اصلی

قسطلی

لغت نامه دهخدا

قسطلی . [ ق َ طَ ] (اِخ ) یونس بن محمد. رجوع به یونس بن محمد در همین لغت نامه و اعلام زرکلی شود.


قسطلی . [ ق َ طَ ] (ص نسبی ) نسبت است به قسطل . (اللباب ). رجوع به قسطل شود.


قسطلی . [ ق َ طَل ْ لی ی ] (ص نسبی ) نسبت است به قسطلة. (معجم البلدان ). رجوع به قسطلة شود.


قسطلی . [ ق َ طَل ْ لی ] (اِخ ) احمدبن محمدبن دراج ، مکنی به ابوعمر. از ادیبان است . وی کاتب انشاء ابن ابی عامر و از شاعران است . (معجم البلدان ).


قسطلی. [ ق َ طَ ] ( ص نسبی ) نسبت است به قسطل. ( اللباب ). رجوع به قسطل شود.

قسطلی. [ ق َ طَل ْ لی ی ] ( ص نسبی ) نسبت است به قسطلة. ( معجم البلدان ). رجوع به قسطلة شود.

قسطلی. [ ق َ طَل ْ لی ] ( اِخ ) احمدبن محمدبن دراج ، مکنی به ابوعمر. از ادیبان است. وی کاتب انشاء ابن ابی عامر و از شاعران است. ( معجم البلدان ).

قسطلی. [ ق َ طَ ] ( اِخ ) حسن بن علی ازدی ، مکنی به ابوعبدالغنی. از راویان است. وی از مالک و راویان ثقه دیگرروایت کند و در احادیث آنان وضع نماید. ( اللباب ).

قسطلی. [ ق َ طَ ] ( اِخ ) یونس بن محمد. رجوع به یونس بن محمد در همین لغت نامه و اعلام زرکلی شود.

قسطلی . [ ق َ طَ ] (اِخ ) حسن بن علی ازدی ، مکنی به ابوعبدالغنی . از راویان است . وی از مالک و راویان ثقه ٔ دیگرروایت کند و در احادیث آنان وضع نماید. (اللباب ).



کلمات دیگر: