کلمه جو
صفحه اصلی

دبری

لغت نامه دهخدا

دبری. [ دَ ب َ ری ی ] ( ص نسبی ) رائی که بعد فوت حاجت در دل آید. ( منتهی الارب ). || نماز که در آخر وقت گزارده شود. ( و در این معنی بسکون وسط نیز آید نه بفتحین که آن لحن محدثان است ). ( منتهی الارب ).

دبری. [ دَ ب َ ] ( ص نسبی ) منسوب است به دَبَر که دهی است به یمن و از آنجاست اسحاق بن ابراهیم بن عباد محدث. ( منتهی الارب ).

دبری. [ دَ ب َ ] ( ص نسبی ) منسوب است به دبر که قریه ای است از قراء صنعاء یمن. ( الانساب سمعانی ).

دبری . [ دَ ب َ ] (ص نسبی ) منسوب است به دبر که قریه ای است از قراء صنعاء یمن . (الانساب سمعانی ).


دبری . [ دَ ب َ ] (ص نسبی ) منسوب است به دَبَر که دهی است به یمن و از آنجاست اسحاق بن ابراهیم بن عباد محدث . (منتهی الارب ).


دبری . [ دَ ب َ ری ی ] (ص نسبی ) رائی که بعد فوت حاجت در دل آید. (منتهی الارب ). || نماز که در آخر وقت گزارده شود. (و در این معنی بسکون وسط نیز آید نه بفتحین که آن لحن محدثان است ). (منتهی الارب ).



کلمات دیگر: