خبزدو جعل سرگین گردانک
خبزدوک
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
خبزدوک. [ خ َ ب َ ] ( اِ ) خبزدو. جُعَل. سرگین گردانک. خنفساء . ( از برهان قاطع ). جلانک ( ظاهراً چلاک ). دیکمل ( ظاهراً دیلمک ). سرگین غلطانک. سرگین گردانگ. گشنگ. گوی گردانک. گوی گردان. ( از شرفنامه منیری ) . حنظب. خُنْفَسَه. قُمعوطَه. ( از منتهی الارب ). فاسیه. ( از منتهی الارب ) ( بحر الجواهر ). مَندوسَه. جلعلعه. موشرالعضدین. عَواسا. خِنفِس. ( از منتهی الارب ) :
خری زیر من چون خبزدوک لیکن
بر او من چنانچون کلاکوی اعور.
در دل و در مغز خلا دوک را.
نزیبد جز به اندام خبزدوک.
خری زیر من چون خبزدوک لیکن
بر او من چنانچون کلاکوی اعور.
عمعق بخارائی.
بوی گل و لاله خبزدوک رادر دل و در مغز خلا دوک را.
امیرخسرو.
حریر عنکبوت وجامه غوک نزیبد جز به اندام خبزدوک.
امیرخسرو.
|| جانوری است کثیف و بدبو و سیاه که در خانه ها در زیر فروش ( فرشها ) می باشد و دراز اندام است. ( از انجمن آرای ناصری ) ( از آنندراج ).کلمات دیگر: