بلاجوی. [ ب َ ] ( نف مرکب ) بلاجوینده. بلاجو. جوینده بلا. جوینده بدبختی و فساد. فتنه جوی. تجسس بلا و فتنه کننده ، خواه به قصد دفع آن از خود یا دیگری و خواه به قصد متوجه ساختن به دیگری :
بجوئید گفت این بلاجوی را
بداندیش و بدکام و بدگوی را.
شبیخون نه آیین مردان بود.
بر اندیشه بد بلاجوی بود.
من و خانه من بعد نان و پیاز.
بکشتن جوانمرد را پی گرفت.
بجوئید گفت این بلاجوی را
بداندیش و بدکام و بدگوی را.
فردوسی.
کسی کو بلاجوی گردان بودشبیخون نه آیین مردان بود.
فردوسی.
کسی کو بر شاه بدگوی بودبر اندیشه بد بلاجوی بود.
فردوسی.
بلاجوی باشد گرفتار آزمن و خانه من بعد نان و پیاز.
سعدی.
بلاجوی راه بنی طی گرفت بکشتن جوانمرد را پی گرفت.
سعدی.
|| بمناسبت فتنه جویی بر معشوق ، صفت عاشق آید. از اسماء عاشق است.( آنندراج ).