کلمه جو
صفحه اصلی

بلک

فرهنگ فارسی

زارعی که به تنهایی کارمیکندوکارش زراعت دیم و، یاصیفی کاری است، بلک کارهم میگویند
( اسم ) چشم بزرگ بر آمده .
آوازهایی که از جنبانیدن کنج دهن به انگشتها بر آید و این به طریق بازی باشد ٠ اصوات و آوازهای کنج داخلی دهان هر گاه انگشتان از شدت ولع آنرا حرکت دهد ٠ یا یک واحد از گروهی ٠ واحد از دسته ای ٠ یا شخص واسطه ٠ سفیر ٠

فرهنگ معین

(بِ ) ( اِ. ) شرارة آتش .
(بِ لَ ) ( اِ. ) ۱ - تحفه ، ارمغان . ۲ - میوة تازه . ۳ - جامة نو.
(بُ ) ( اِ. ) چشم درشت برآمده .
(بِ لَ ) ( اِ. ) مخففِ بیلک ، تیر، پیکان .

(بِ) ( اِ.) شرارة آتش .


(بِ لَ) ( اِ.) 1 - تحفه ، ارمغان . 2 - میوة تازه . 3 - جامة نو.


(بُ) ( اِ.) چشم درشت برآمده .


(بِ لَ) ( اِ.) مخففِ بیلک ، تیر، پیکان .


لغت نامه دهخدا

بلک. [ب َ ] ( ع مص ) آمیختن چیزی را. ( منتهی الارب ). مخلوط کردن. ( از اقرب الموارد ). لَبک. و رجوع به لبک شود.

بلک. [ ب َ ل َ ] ( اِ ) زالزالک وحشی. ولیک. ( یادداشت مرحوم دهخدا ). رجوع به ولیک و زالزالک شود.

بلک. [ ب َل ْ ل َ ] ( اِ ) در تداول عامه زارعی است که بتنهایی کار می کند ( نه بعنوان عضوی از یک گروه ) و معمولاً کار او زراعت محصولات دیمی و صیفی است. ( فرهنگ فارسی معین ).

بلک. [ ب َ ] ( حرف ربط ) مخفف بلکه. صورتی از بلکه که در رسم خط «ه » را حذف کنند :
کاین نیست مستقر خردمندان
بلک این گذرگهیست بر او بگذر.
ناصرخسرو.
چون این حال با برویز رسید به تلافی حال مشغول نگشت بلک نامه ها به تهدید سوی شهر براز و دیگر حشم نبشت. ( فارسنامه ابن البلخی ص 105 ). درویشان و مردم ریشهر را هیچ قوتی و فضولی نباشد بلک زبون باشند. ( فارسنامه ابن البلخی ص 149 ).
به حیاتست زنده جمله موجودات
زنده بلک از وجود تست حیات.
نظامی.
و رجوع به بلکه شود.

بلک. [ ب ِ ] ( اِ ) آتش ، و شراره آتش. ( برهان ) ( هفت قلزم ) ( آنندراج ) :
چو زر ساو چکان بلک ازو چو بنشستی
شدی پشیزه سیمین غیبه جوشن.
شهید.

بلک. [ب ِ ل َ ] ( اِ ) تحفه و ارمغان و سوغاتی که دوستان از جهت دوستان فرستند. ( برهان ) ( از هفت قلزم ) ( از آنندراج ). تحفه و چیز عجیب و غریب. ( از غیاث ) :
خاک و خاشاک سرایت می فرستد هر صباح
گلشن فردوس را فراش بر رسم بلک.
سلمان ساوجی.
|| میوه تازه. || نوباوه. || جامه نو. ( برهان ) ( از هفت قلزم )( آنندراج ). || هر چیز تازه و نوبرآمده ، که طبع از دیدنش محظوظ گردد، که آن را به عربی طرفه خوانند. ( از برهان ) ( از هفت قلزم ) ( از آنندراج ). هرچیز که دیدنش خوش آید. ( غیاث ). || گنجشکی که طرفه باشد. ( برهان ) ( از هفت قلزم ) ( آنندراج ).

بلک. [ ب ِ ل ِ ] ( اِ ) تشبث و چنگ درزدن به چیزی یا به کسی.( از برهان ) ( از هفت قلزم ) ( از آنندراج ) :
اگر عقاب سوی جنگ او شتاب کند
عقاب را به بلک بشکند سرین و دوبال.
فرخی.

بلک. [ ب ُ ل ُ ] ( ص ) چشم بزرگ برآمده. ( برهان ) ( هفت قلزم ) ( آنندراج ) :
پی نظاره بزمت که باغ فردوس است
بلک شده همه را دیده چون سر انگور.

بلک . [ ب َ ] (حرف ربط) مخفف بلکه . صورتی از بلکه که در رسم خط «ه » را حذف کنند :
کاین نیست مستقر خردمندان
بلک این گذرگهیست بر او بگذر.

ناصرخسرو.


چون این حال با برویز رسید به تلافی حال مشغول نگشت بلک نامه ها به تهدید سوی شهر براز و دیگر حشم نبشت . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 105). درویشان و مردم ریشهر را هیچ قوتی و فضولی نباشد بلک زبون باشند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 149).
به حیاتست زنده جمله موجودات
زنده بلک از وجود تست حیات .

نظامی .


و رجوع به بلکه شود.

بلک . [ ب َ ل َ ] (اِ) زالزالک وحشی . ولیک . (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به ولیک و زالزالک شود.


بلک . [ ب َل ْ ل َ ] (اِ) در تداول عامه زارعی است که بتنهایی کار می کند (نه بعنوان عضوی از یک گروه ) و معمولاً کار او زراعت محصولات دیمی و صیفی است . (فرهنگ فارسی معین ).


بلک . [ ب ِ ] (اِ) آتش ، و شراره ٔ آتش . (برهان ) (هفت قلزم ) (آنندراج ) :
چو زر ساو چکان بلک ازو چو بنشستی
شدی پشیزه ٔ سیمین غیبه ٔ جوشن .

شهید.



بلک . [ ب ِ ل ِ ] (اِ) تشبث و چنگ درزدن به چیزی یا به کسی .(از برهان ) (از هفت قلزم ) (از آنندراج ) :
اگر عقاب سوی جنگ او شتاب کند
عقاب را به بلک بشکند سرین و دوبال .

فرخی .



بلک . [ ب ُ ل ُ ] (ص ) چشم بزرگ برآمده . (برهان ) (هفت قلزم ) (آنندراج ) :
پی نظاره ٔ بزمت که باغ فردوس است
بلک شده همه را دیده چون سر انگور.

بدر جاجرمی .



بلک . [ ب ُ ل ُ ] (ع اِ) آوازهایی که از جنبانیدن کنج دهن به انگشتها برآید، و این به طریق بازی باشد. (منتهی الارب ). اصوات و آوازهای کنج دهان ، هرگاه انگشتان از شدت ولع آن را حرکت دهد. (از ذیل اقرب الموارد از لسان ). || یک واحد از گروهی . واحد از دسته ای . (از دزی ). || شخص واسطه . سفیر. (از دزی ).


بلک . [ب َ ] (ع مص ) آمیختن چیزی را. (منتهی الارب ). مخلوط کردن . (از اقرب الموارد). لَبک . و رجوع به لبک شود.


بلک . [ب ِ ل َ ] (اِ) تحفه و ارمغان و سوغاتی که دوستان از جهت دوستان فرستند. (برهان ) (از هفت قلزم ) (از آنندراج ). تحفه و چیز عجیب و غریب . (از غیاث ) :
خاک و خاشاک سرایت می فرستد هر صباح
گلشن فردوس را فراش بر رسم بلک .

سلمان ساوجی .


|| میوه ٔ تازه . || نوباوه . || جامه ٔ نو. (برهان ) (از هفت قلزم )(آنندراج ). || هر چیز تازه و نوبرآمده ، که طبع از دیدنش محظوظ گردد، که آن را به عربی طرفه خوانند. (از برهان ) (از هفت قلزم ) (از آنندراج ). هرچیز که دیدنش خوش آید. (غیاث ). || گنجشکی که طرفه باشد. (برهان ) (از هفت قلزم ) (آنندراج ).

فرهنگ عمید

کشاورزی که به تنهایی برای خود کار می کند و کارش زراعت دیم یا صیفی کاری است، بلک کار.
چشم درشت و برآمده.
شعله و شرارۀ آتش.
۱. تحفه، ارمغان، سوغات.
۲. نوبر.
۳. هرچیز تازه و نو، طرفه.
= سیاکوتی

سیاکوتی#NAME?


۱. تحفه؛ ارمغان؛ سوغات.
۲. نوبر.
۳. هرچیز تازه و نو؛ طرفه.


شعله و شرارۀ آتش.


چشم درشت و برآمده.


کشاورزی که به‌تنهایی برای خود کار می‌کند و کارش زراعت دیم یا صیفی‌کاری است؛ بلک‌کار.


دانشنامه عمومی

بلک در معانی زیر کاربرد دارد:
بلک (دهانه)
بلک (خواننده)
سیارک ۱۱۲۰۷ (۱۱۲۰۷ Black)
بلک (شهرستان جینیوا)
سیاه (Black)
بلک، آلاباما
سیریوس بلک

گویش مازنی

/belek/ اردک نوک قاشقی & بهانه و لج کردن کودک خردسال – بهانه جویی - بیماری ناشناخته ۳مرض مسری & ابزاری جهت وجین کردن علف هرز باغات و مزارع خاصه پنبه – بیلک – تیشه

اردک نوک قاشقی


۱بهانه و لج کردن کودک خردسال – بهانه جویی ۲بیماری ناشناخته ...


ابزاری جهت وجین کردن علف هرز باغات و مزارع خاصه پنبه – بیلک ...


واژه نامه بختیاریکا

( بلََّک ) زبانه کفش؛ آفتابگیر کلاه
نرمی لاله گوش؛ تیغه نرم

پیشنهاد کاربران

کلمه ی خارجی. به فارسی میشود رنگ سیاه


کلمات دیگر: