سکستن. [ س ُ ک ُ ت َ ] ( مص ) گسیختن و پاره گشتن. ( برهان ) ( جهانگیری ). مقلوب گسستن است. ( انجمن آرای ناصری ) :
غل و بند درهم سکستم همه
دوان آمدم نزد شاه رمه.
باده خوش آمد بماهتاب درافکن.
دیو در دم باز توبه اش را سکست.
چون نشد بر تو قضای او درست.
چونکه از امرودبن میوه سکست
گشت اندر عهد و نذر خویش سست.
فاش سیروا بی همی گفت از نخست.
گندم ار بشکست ازهم در سکست
بر دکان آمد که تک نان درست.
غل و بند درهم سکستم همه
دوان آمدم نزد شاه رمه.
فردوسی.
گرچه شب اندر سکست ماه بلند است باده خوش آمد بماهتاب درافکن.
عطار.
باز توبه میکند با رای سست دیو در دم باز توبه اش را سکست.
مولوی.
چون قضایت جعل تدبیرت سکست چون نشد بر تو قضای او درست.
مولوی.
|| کنده شدن. ( برهان ) ( جهانگیری ). جدا شدن : چونکه از امرودبن میوه سکست
گشت اندر عهد و نذر خویش سست.
مولوی.
در بنا هر سنگ کز که می سکست فاش سیروا بی همی گفت از نخست.
مولوی ( مثنوی چ خاور ص 223 ).
|| ریزه ریزه شدن : گندم ار بشکست ازهم در سکست
بر دکان آمد که تک نان درست.
مولوی.