جمع ابلق . یا جمع بلقائ .
بلق
فرهنگ فارسی
جمع ابلق . یا جمع بلقائ .
فرهنگ معین
لغت نامه دهخدا
بلق . [ ب َ ل ِ ] (ع ص ) آنکه چشمانش متحیر و سرگردان باشد. (از ذیل اقرب الموارد از تاج ).
بلق . [ ب ُ ] (ع ص ) ج ِ أبلق . (منتهی الارب ). رجوع به ابلق شود. || ج ِ بَلقاء.(منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به بلقاء شود.
بلق . [ ب َ ل َ ] (ع مص ) پیسه گردیدن . (منتهی الارب ). سیاه و سپید شدن . (از اقرب الموارد). بَلق . || سپیددست وپا شدن اسب تا ران . (منتهی الارب ). بالا رفتن سپیدی و تحجیل اسب تا ران وی . (از اقرب الموارد). بَلق . || متحیر گردیدن . (منتهی الارب ).
بلق . [ ب َ] (اِخ ) ناحیه ایست در غزنه از سرزمین زابلستان . (ازمعجم البلدان ) (از مراصد) : آخر در این سال فروگرفتندش به بلق ، در پل خمارتگین ، چون به غزنین می آمدیم . (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 244). و هم چنین با شادی و نشاط می آمدند منزل بلق . (تاریخ بیهقی ص 247). دیگر روز تا از بلق برداشت و بکشید و به باجگاه سرهنگ بوعلی کوتوال ... پیش آمدند. (تاریخ بیهقی ص 255).
بلق. [ ب َ] ( اِخ ) ناحیه ایست در غزنه از سرزمین زابلستان. ( ازمعجم البلدان ) ( از مراصد ) : آخر در این سال فروگرفتندش به بلق ، در پل خمارتگین ، چون به غزنین می آمدیم. ( تاریخ بیهقی چ فیاض ص 244 ). و هم چنین با شادی و نشاط می آمدند منزل بلق. ( تاریخ بیهقی ص 247 ). دیگر روز تا از بلق برداشت و بکشید و به باجگاه سرهنگ بوعلی کوتوال... پیش آمدند. ( تاریخ بیهقی ص 255 ).
بلق. [ ب َ ل َ ] ( ع مص ) پیسه گردیدن. ( منتهی الارب ). سیاه و سپید شدن. ( از اقرب الموارد ). بَلق. || سپیددست وپا شدن اسب تا ران. ( منتهی الارب ). بالا رفتن سپیدی و تحجیل اسب تا ران وی. ( از اقرب الموارد ). بَلق. || متحیر گردیدن. ( منتهی الارب ).
بلق. [ ب َ ل َ ] ( ع اِ ) پیسگی. ( منتهی الارب ). سیاهی و سپیدی. ( از اقرب الموارد ). بُلقة. ورجوع به بلقة شود. || سپیدی دست و پای ستور تا ران. || خیمه و خرگاه بزرگ. ( منتهی الارب ). فسطاط و خیمه که از موی بز بافته باشند، و درمثل است : الناسک فی ملقه أعظم من الملک فی بلقه. ( از اقرب الموارد ). || حمق اندک. ( منتهی الارب ). حمق که هنوز مستحکم نشده باشد. ( از ذیل اقرب الموارد از لسان ). || دروازه. ( منتهی الارب ).باب ، در برخی از لغات. ( از ذیل اقرب الموارد ). || رخام. || سنگی است به یمن مانند آبگینه. ( منتهی الارب ). سنگی است در یمن که ماورای خود را چون شیشه روشن میکند. ( از ذیل اقرب الموارد ).
بلق. [ ب َ ل َ ] ( اِ صوت ) دروازه که دو مصراع داشته باشد چون یکی از آن دو را رد کنند آواز جَلَن دهد و بانگ دیگری را هرگاه فراز کنند بلق نامند. ( منتهی الارب ذیل جلن ). جَلَنبلق آواز در بزرگ است هنگام باز و بسته کردن آن ، و آن صوت جلن و بلق بصورت جداگانه باشد. ( از اقرب الموارد ). و رجوع به جلن و جلنبلق شود.
بلق . [ ب َ ] (ع مص ) تمام گشادن در را یا سخت گشادن . (منتهی الارب ). در بگشادن . واگشادن در. (تاج المصادربیهقی ). در بگشادن . (المصادر زوزنی ). بُلوق . (اقرب الموارد). و رجوع به بلوق شود. || بند کردن ،از اضداد است . (منتهی الارب ). در بستن . (تاج المصادربیهقی ). || ربودن دوشیزگی . (منتهی الارب ) (از ذیل اقرب الموارد از قاموس ). || بردن سیل سنگها را. (از ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارداز قاموس ). || شتافتن . (از ناظم الاطباء). بُلوق . (اقرب الموارد). و رجوع به بلوق شود. || پیسه گردیدن . بَلَق . || سپیددست وپا شدن اسب تا ران . (منتهی الارب ). رجوع به بَلَق شود.
بلق . [ ب َ ل َ ] (اِ صوت ) دروازه که دو مصراع داشته باشد چون یکی از آن دو را رد کنند آواز جَلَن دهد و بانگ دیگری را هرگاه فراز کنند بلق نامند. (منتهی الارب ذیل جلن ). جَلَنبلق آواز در بزرگ است هنگام باز و بسته کردن آن ، و آن صوت جلن و بلق بصورت جداگانه باشد. (از اقرب الموارد). و رجوع به جلن و جلنبلق شود.
بلق . [ ب َ ل َ ] (ع اِ) پیسگی . (منتهی الارب ). سیاهی و سپیدی . (از اقرب الموارد). بُلقة. ورجوع به بلقة شود. || سپیدی دست و پای ستور تا ران . || خیمه و خرگاه بزرگ . (منتهی الارب ). فسطاط و خیمه که از موی بز بافته باشند، و درمثل است : الناسک فی ملقه أعظم من الملک فی بلقه . (از اقرب الموارد). || حمق اندک . (منتهی الارب ). حمق که هنوز مستحکم نشده باشد. (از ذیل اقرب الموارد از لسان ). || دروازه . (منتهی الارب ).باب ، در برخی از لغات . (از ذیل اقرب الموارد). || رخام . || سنگی است به یمن مانند آبگینه . (منتهی الارب ). سنگی است در یمن که ماورای خود را چون شیشه روشن میکند. (از ذیل اقرب الموارد).
او ز بانگ آب پر می تا عنق
نشنود بیگانه جز بانگ بلق .
مولوی .
گویش مازنی
سطح بیرونی فضای دهان